محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

فندق مامان حسام کوچولو

پسر مامان مریض شده

پسرکم امروز اولین جمعه ماه رمضان سال 91 وشما گل پسرم یه کمی مریضی . منم که ترسو. همه غصه دنیا تو دلمه خیلی میترسم. بابایی برات دارو گرفته منم سر ساعت بهت میدم اما چکار کنم دلم شور میزنه. دیشب تا از مولودی اومدیم ساعت یک بود اومدیم خونه مامانی دنبالت و بعد با عمو رضا وعمو امیر اینا رفتیم پارک . یه کم بی حال بودی اما خوشت اومده بود . ساعت 3 بود اومدیم خونه سریع سحری حاضر کردم بابایی هم شما رو خوابوند وباهم خوردیم .هنوز نیم ساعت به اذان بود که من از خستگی سر سفره دراز کشیدم و خوابم برد بابایی موقع اذان بیدارم کرد نمازخوندم وخوابیدم . الان که می نویسم ساعت17:30شما وبابایی خوابید . پسرم خدا نکنه مریض بشی من غصه...
25 شهريور 1392

اولین افطاری

عسلم دیروز خونه خاله اعظم افطاری دعوت شدیم من وشما از ظهر رفتیم اونجا حالت اصلا خوب نبود تب داشتی اما دست از شیطنت بر نمی داشتی. ساعت 3:30 بود زنگ زدم نوبت دکتر پهلوانی رو برات گرفتم به بابایی زنگ زدم وساعت 6 اومد دنبالمون ورفتیم دکترمنتظر بودیم تا نوبتمون بشه وشما جیغ می زدی و تلفن خانم منشی رو می خواستی.از اینکه تو 15 روز 200گرم وزن اضافه کرده بودی راضی بود اما گفت ازکسی وا گرفتی منم گفتم از باباش. برات دارو داد.سریع رفتیم داروهاتو گرفتیم،اومدیم خونه لباس عوض کردیم ورفتیم خونه خاله.همه اومده بودن، مامانی وبابا شکری،خاله فاطی اینا ،دایی حمید اینا و خانم الماسی اینا سر سفره افطار برای سلامتی همه بچه های مریض وشما دعا کردم. ...
25 شهريور 1392

بازم مهمونی

نفسم سلام امروزم قراره بریم مهمونی اونم خونه عمو حسین دیشب تا سحر نخوابیدی اماساعت 5بود که خسته شدی ولالا کردی ظهر بود که بیدار شدی ومنم بیدار کردی اما حالت اصلا خوب نبود برات حریره بادوم درست کردم با بی میلی خوردی یه کم بازی کردی ودوباره خوابیدی منم از فرصت استفاده کردم ولباساتو شستم بابایی اومد نگهت داشت منم رفتم حمام الانم ساعت 6:30بعدازظهره  شما تو نعنو نغ میزنی ومنم کنارت دارم برات خاطره مینویسم میرم مهمونی بر می گردم بازم برات می نویسم. تا نزیک افطار خواب بودی  منم کارامو می کردم وقتی بیدار شدی سریع برات فرنی درست کردم بهت دادم لباساتو پوشوندم حاضر شدیم که بریم استفراغ کردی روی لباسات منو میگی حرصم درا...
25 شهريور 1392

نیمه ماه مبارک

                 امروز ماه رمضان نصف شد با تولد آقا امام حسن دیشب افطار رفتیم خونه عمو علی وتا ساعت دوازده اونجا بودیم تو هم تا دلت می خواست شیطنت کردی . پوست کاکائو رو اینقدر مک زدی تا به کاکائو رسیدی منم دلم نیومد ازت بگیرم. وقتی میومدیم رنگ سفید لباسات قهوه ای شده بود. خیلی خسته شدی تا تو ماشین نشستیم خوابت برد . یه سر رفتیم خونه مامانی خاله فاطی منتظرت بود تا صداشو شنیدی سریع چشماتو باز کردی مامانی شستت ولباساتو عوض کرد. خاله کبری و بچه هاش هم اونجا بودن. وقتی اومدیم خونه دیگه نخوابیدی  تا 3 به زور خوابوندمت .ما هم سحری خوردیم،نماز خوندیم و...
25 شهريور 1392

شب های قدر

                                         ایام سوگواری مولی متقیان علی ابن ابی طالب بر همگان تسلیت باد. امشب دومین شب از لیالی پر برکت قدره. پریشب که شب اول بود ما افطار خونه عمو امیر بودیم ساعت 12 بود که برای مراسم احیا رفتیم جمکران اما خیلی شلوغ بود وبرگشتیم شما هم توی ماشین خواب بودی.وقتی رسیدیم خونه بیدار شدی وقتی هم که می خواستیم دعا بخونیم میومدی وکتاب دعا رو از ما می گرفتی.خلاصه که به سختی دعا ها رو خوندیم.امان از شیطنت های گل پسر . دیشب هم افطاری خونه حوری خانم بودیم.من شما از بع...
25 شهريور 1392

خاطره ي دنيا اومدن حسام مامان

عسلم بعداز مدت ها فرصت كردم تا خاطره ي روزهاي آخري كه قسمتي از وجودم بودي رو تا لحظه ي تولدت برات بگم: از مدت ها قبل دكتر هيوري به من تا 17 مهر يعني تولد امام رضا(ع) بيشتر مهلت نداده بود. منم تا شب صبر كردم وقتي ديدم خبري ازت نيست رفتم پيشش. دكتر بهم گفت صبح اول وقت برو سونوگرافي . خاله اعظم هم رفته بودن مشهد و مدام زنگ مي زد و مي گفت خبري نيست ما هم ميگفتيم خيالت راحت هيچ خبري نيست.اونم مي گفت ميدونم بچه ي با معرفتيه تا من نيام نمياد. همون شب خاله اعظم هم از مشهد اومدن سريع اومد خونه ماماني تا به همه مون سر بزنه. خاله ساعت12 بود كه رفتن بابايي هم خسته بود خوابيد . اون شب خاله فاطي خونه ي ماماني پيش ماخوابيد. اما ...
25 شهريور 1392

وااااااای خونه خاله فاطی

امروز جمعه وشهادت حضرت علی . دیشب شب احیابود شما نخوابیدی وبازی میکردی ونمی گذاشتی من وبابایی هم دعا بخونیم مفاتیح رو از دست ما می کشیدی ومی خواستی ورق ورق کنی تازگی ا هم یاد گرفتی تا چیزی که دستته بهت می گیم بده بر می داری وفرار می کنی  قربونت برم خیلی خوشمزه فرار می کنی . باهر ترفندی بود دعا هامون و خوندیم وشما رو به زور  خوابوندیم وسحری خوردیم وما هم خوابیدیم.من تا ساعت 12 خواب بودم بعد بابایی رو خوابوندم پیشت ورفتم کارامو کردم ساعت 3بود بیدار شدی. زنگ زدم به خاله اعظم باهم رفتیم خونه خاله فاطی آخه افطار همه اونجان باعمو خیلی بازی کردی وبرای خودت آتیش سوزوندی بعد هم فرزانه به زور خوابت کرد یک ساعت خوابیدی ودوباره ...
25 شهريور 1392

مامانم مهمونی میده

سلام قربونت برم چند روزیه چیزی برات ننوشتم حالا برات تعریف میکنم. روز شنبه برای افطار خونه عمو رضا دعوت بودیم شبم تا کمکشون کردیم جمع وجور کنن وامدیم خونه ساعت یک بود شب قدر بود اون شب شما زود خوابیدی ومن راحت تونستم اعمال اون شبو به جا بیارم . همون شب همه رو برای پنج شنبه افطار دعوت کردیم خونمون. یک شنبه افطار رفتیم خونه مامانی البته قبلش رفتیم فروشگاه یه کم خرید کردیم .شبم خونه مامانی موندیم. دوشنبه هم افطار خونه مامانی بودیم دایی وخاله فاطی هم اومدن. وای چقدر شما ومحمد متین شیطونی کردین . دوشنبه خونه بودیم من جارو کردم ومبلا رو جا بجا کردم و شما هم تا می تونستی شیطنت کردی .قربونت برم وقتی میگم زبونت کو ا...
25 شهريور 1392