محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

فندق مامان حسام کوچولو

محمد پارسا پرواز كرد

عزيزم بهت تسليت ميگم محمد پارسا(نوه ي عمو حسين و عمو علي) بر اثر عارضه ي قلبي دردي كه از لحظه ي تولد با اون دست و پنجه نرم مي كرد، در سن 6 سال و 3 ماهگي، به سوي خدا پرواز كرد.                     محمد پارساي مهربان   هرچند پریدن برایت زود بود   حالا که فرشته ای شده ای در دل آسمان   برای دل پدر و مادرت دعا کن   من که با شنیدن پروازت   احساس می کنم تمام دنیا را بر روی قلبم گذاشته اند   وای به حال.... عزيزم از خدا بخواه آن صبری را که به زینب داد به مادرت هدیه دهد   ...
2 دی 1392

باباجي رفت پيش خدا

                    عزيزم                    بهت تسليت مي گم باباجي(باباي بابايي) رفت پيش خدا   الان هم كه بعد از ده روز دارم برات مي نويسم دستم ياري نمي كنه و اشكم بهم اجازه نمي ده. خيلي غم سنگينه خدا رو شكر كه تو كوچكي و خيلي متوجه غم اندوه من و مخصوصا بابايي نمي ش ديگه نمي تونم بنويسم           انشالله سر فرصت مناسب خاطره ي آخرين لحظه ي ديدارمون رو برات مينويسم ...
25 شهريور 1392

روز پدر

عزيزم برات بگم از اين روز زيباكه ما شادي نداشتيم: امسال روز پدر براي ما خيلي سخت بود از طرفي ناراحت بوديم كه صبح روز عيد چطور خونه ي باباجي بريم و به كي تبريك بگيم؟ به جاي هديه براي باباجي بايد براش گل مي خريديم و سر مزارش مي رفتيم و سخت تر از اون ديدن روي دو دختر بود كه هديه ي روز پدر رو براي باباشون گرفته بودن اما به باباشون نداده بودن. و اونا هم بايد مثل ما براي باباشون هديه گل مي گرفتن و سر مزارش مي رفتن. واييييييييييييييييي كه چقدر سخت بود تحمل اين روز. اي خدا صبر بده اي خدا داغ دادي تحملش رو هم بده. ديگه نمي تونم بنويسم... ...
25 شهريور 1392

پرواز عمو پيش خدا

پسرم “  و هر از گاه در گذر زمان در گذر بی صدای ثانیه های دنیای فانی ، جرس کاروان از رحیل مسافری خبر می دهد که در سکونی ، آغازی بی پایان را می سراید ”         هنوز داغ باباجي روي سينه مون بود كه شوهر خاله اعظم در شب جمعه ي اول ماه رجب مصادف با شب آرزوها پرواز كرد و خاله و دوتا دخترش رو تنهاگذاشت.                 *کاش آن شب را نمی آمد سحر           کاش گم در راه پیک بد خبر             &nb...
25 شهريور 1392

گذر عمر

نفسم روزاي خوبي رو سپري نمي كنم.از لحاظ روحي خيلي به هم ريختم. مدام ياد پارسال مي افتم كه با خاله ها رفتيم شمال. تقريبا همين روزا بود چه قدر بهمون خوش گذشت. اصلا به ذهنم هم خطور نمي كرد كه تا امسال دو تا داغ بزرگ ببينم. با نگاه كردن تو صورت مادر و خاله مي شه فهميد كه توي اين چند ماه چه قدر پير شدن خدايا خودت كمكشون كن. بگذريم... توي اين روزا يادگرفتي جمله مي گي.كنجكاوي ت هم كه گل كرده.مدام مي پرسي اين چيه ؟كجا مي ريم؟ چكار كنيم؟ چرا؟واي ..... يه وقتايي قاطي مي كنم و يه داد بنفش مي زنم يه چند ثانيه نگام مي كني و مي گي مامان جون داد نزن. اون وقته كه به قول خودت ببلت مي كنم و چند تا بوس آبدار ازت مي كنم....
25 شهريور 1392
1