محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

فندق مامان حسام کوچولو

پسرك شيرين زبان من

خوشگل من خيلي وقته كه نرسيدم برات پست جديد بزارم از بس شيطون شدي و كل وقت منو مي گيري وقتي هم كه خوابي يا من ديگه جوني ندارم كه بيام اينجا يا دارم جمع و جور مي كنم. قربونت برم خيلي شيرين زبون شدي م وسط كلمه ها رو نمي توني بگي مثلا مي گي محد اقا(محمد اقا) يا نمي تونم رو مي گي ني تونم. به عقب مي گي عبق .به خاله فاطي مي گي آتي. به شوهر خاله فازي مي گي عمو حسين آقا. يه روز خاله اعظم زنگ زد و بهت گفت بيا خونمون بهش گفتي نه نمياييم الان شوهرمون مياد . خاله گفت چي مي گي ؟ گفتي شوهرمون يعني موحد اقا (محمد اقا يعني بابايي) . قربونت برم خيلي شيرين زبوني يه حرفايي از خودت در مياري برامون مي گي كه ما شاخ در مياريم . اينم چن...
1 خرداد 1393
1398 12 42 ادامه مطلب

دسته گلاي دردونه م

خوشگل من توي اين روزاي بهاري اتفاقات بد و خوبي برامون افتاد. روز مادر رو گذرونديم و هم چنين سالگرد باباجي . دو تا جمعه هم با خاله ها رفتيم بيرون شهر و خيلي هم بهمون خوش گذشت. دفعه اول كه رفتيم رفتي و يه سوراخ مورچه پيدا كردي و از بس كه سيخ كردي توي سوراخشون مورچه ها ريختن بيرون و تو اولش ترسيدي اما بعدش برات عادي شد. هفته بعدش مي گفتم بريم بيرون مي گفتي بريم مورچه بازي. گل پسرم ديگه آقا شده صبح كه از خواب بلند مي شه تا منو مي بينه مي گه سلام مامان جون. يه روزي اسم باسن ت رو ازم پرسيدي گفتم اسمش باسن ه. بابايي گفت بي سنه. يه كم كه فكر كردي عزت سرش گذاشتي و بهش مي گي آقا بي سن . عاشق عمو پورنگي .ما ...
7 ارديبهشت 1393

جشن كوچك گودباي ماي بي بي

عزيز دلم بالاخره تو هم با ماي بي بي خداحافظي كردي. فكر مي كردم با درجه بالاي شيطنتي كه داشتي خيلي اذيت بشم. اما خوشبختانه خيلــــــــــــــي با ما همكاري كردي. و بدون اينكه جايي رو نجس كني يا مشكلي برام پيش بياري دستشويي ت رو گفتي. فقط اولين باري كه مي خواستيpp بكني يه كم اذيت شدم . البته بماند كه ماماني و خاله ها خيلي كمكمون كردن دستشون درد نكنه .  منم يه روز برات يه جشن كوچولو ترتيب دادم با كيك مامان پز. تو هم عاشق اين طور جشن ا هستي. خودت ماي بي بي  رو دستت گرفته بودي و تكون مي دادي و مي گفتي ماي بي بي خداحافظي . الهي قربونت برم صبحا كه براي نماز بيدار مي شيم شما رو هم مي بريم دستشويي بدون اينكه نغ ب...
30 آبان 1392
12986 0 29 ادامه مطلب

پروژه ي عظيم ماي بي بي

نفسم الان دقيقا يك هفته ست كه با ماي بي بي خداحافظي كردي . روز اول هر يك ربع مي بردمت دستشويي روز دوم هر نيم ساعت.  توي اين دو روز خيلي خوب بودي . يه وقتايي هم گازشو مي گرفتي و مي پريدي به سمت دستشويي بدون اينكه من بهت بگم.اما روز سوم تركوندي و چند بار نم دادي . هربار كه دستشويي مي بردمت يه خوراكي بهت جايزه مي دادم برات يه دست لباس جايزه خريدم ماماني هم دوچرخه برات خريد. خاله ها برات جايزه مي خريدن تا تو تشويق بشي و دستشويي ت رو بگي . بهت مي گم مامان جون دستشويي داري بگو خيلي شفاف و واضح مي گي نمي گم . تا سه شنبه خونه ماماني بوديم شب اومديم خونمون چهارشنبه كه رفتيم خونه ماماني تب كردي.ماماني برام آش پخته بود از نگ...
5 آبان 1392

اومدم خونه

تا ظهر روز سه شنبه بیمارستان بودیم وقتی اومدیم خونه بابا به افتخار ورودمون گوسفند کشت ودوتایی رفتیم حمام . بعداز ظهر هم خاله ها وعمه ها به دیدنمون اومدن .شب هم شوهر خاله فاطی(عمو حسین) برام کیک و شمع صفر خریدوبرام تولدگرفتن. اینطوری اولین روز زندگی من گذشت.               ...
25 شهريور 1392

میوه زندگی و حاصل عشقمون

وای چه لحظات سخت وشیرینی سپری شد تا تو الان اینجا وتوی این خواب نازی.    پســـرم، برگ گلــــم، غنچه ی خوشرنگِ دلــــم، دست خود را حلقه کن برگردنـــــم، خنده زن بر چشمهای خستـــه ام، عشق تو آواز صبح زندگیســـت، مهر تو آغاز لطف و بندگـی اســـت، سر گذار برشانه هایِ مـــــادرت، بوسه زن بر گونه هایِ زردِ مــن، خانه ام سبز از صدای شادِ توســت، مادرت مست از نوازشهـایِ توســـــت.                               ...
25 شهريور 1392

مامان حسام عمه جونی میشه

گلم بالاخره صبر وتحمل نی نی دایی  تموم شد وروز 26 دی پاهای خوشگل شو گذاشت توی این دنیا  .نمی دونی چه قدر با نمک بود خیلی هم پر مو.به خاطر زردی زیادش چند روز توی بیمارستان موند وقتی هم خونه اومد کاملا خوب نشده بود 2ربیع الاول خونه مامانی براش مولودی گرفتیم .خیلی مزه خوبی داره عمه شدن حالا میفهمم عمه ها چقدر بچه های برادرشونو دوست دارن.نی نی دایی برعکس شما خیلی از حمام خوشش نمیومد.             ...
25 شهريور 1392

عروسی عمو رضا

عمو رضا عروسیتون مبارک 28خرداد عروسی رضا پسر عمو علی بود از چند روز پیش همه در تدارک عروسی بودن .تا اینکه بالاخره28 خرداد مطابق باشب مبعث رسید. با عرض معذرت ما شما رو نبردیم اما یه سبدگل با عکس ونام شما برای عمو رضا .فرستادیم.خاله فاطی وخاله اعظم اومدن عروسی. وشما پیش مامانی موندی.روز مبعث هم مارفتیم پاتختی وشما بازم پیش مامانی موندی. اما پسرم جات واقعا خالی بود . من عروسی عمو رضا نرفتم                                           &...
25 شهريور 1392

پسر مامان -بابا می گه

گل پسرم تا حالا دد وبده رو یاد گرفته بودی اما امشب (سه شنبه27تیر) بالاخره کلمه بابا روی لبای خوشگلت نشست. خونه مامانی بودیم انقدر خوشگل می گفتی که همه ذوق کرده بودن. بابایی  به خاطر اینکه اسمشو صدا کردی برای همه شیرینی خرید.                         ...
25 شهريور 1392