اولین افطاری
عسلم
دیروز خونه خاله اعظم افطاری دعوت شدیم من وشما از ظهر رفتیم اونجا حالت اصلا خوب نبود تب داشتی اما دست از شیطنت بر نمی داشتی. ساعت 3:30 بود زنگ زدم نوبت دکتر پهلوانی رو برات گرفتم به بابایی زنگ زدم وساعت 6 اومد دنبالمون ورفتیم دکترمنتظر بودیم تا نوبتمون بشه وشما جیغ می زدی و تلفن خانم منشی رو می خواستی.از اینکه تو 15 روز 200گرم وزن اضافه کرده بودی راضی بود اما گفت ازکسی وا گرفتی منم گفتم از باباش. برات دارو داد.سریع رفتیم داروهاتو گرفتیم،اومدیم خونه لباس عوض کردیم ورفتیم خونه خاله.همه اومده بودن، مامانی وبابا شکری،خاله فاطی اینا،دایی حمید اینا و خانم الماسی ایناسر سفره افطار برای سلامتی همه بچه های مریض وشما دعا کردم.
یه کنم بی حال بودی اما از بازی کردن نگذشتی.تا 11:30اونجا بودیم بعد یه سر رفتیم خونه عمه رباب یه سر هم خونه باباجیبعد هم حرم. وقتی برمی گشتیم شیر خوردی وخونه اومدیم خواب بودی.
راستی پس فردا شب خونه عمو حسین افطار دعوت شدیم.
وای پسر گلم خیلی قشنگ کلمات بابا و دد و دا رو ادا میکنی دلم ضعف میره وقتی ادا می کنی.
خیلی هم قشنگ موهاتو شونه می کنی واااای دلم آب شد برا کارات.
دوستت دارم خوشگل مامان