محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

فندق مامان حسام کوچولو

عكساي كربلا

خوشگل من اين عكسا خيلي وقته حاضر شدن اما نمي دونم چرا امروز كه روز اول ماه محرم هست اين عكسا رو گذاشتم توي وبلاگت.                                           محرم آمد و ماه عزا شد                                           مه جانبازی خون خدا شد     ...
20 آبان 1392

سفرنامه ي كربلا

نفسم،عزيزم و همه ي دوستاي گلم سلام                      بالاخره فرصت كردم تا بيام و گزارش هفته ي اخير رو براتون بنويسم.خيـــــــــــــــــــــــلي خوش گذشت من اصلا فكر نمي كردم تا اين حد به همه مون خوش بگذره. البته كنارش يه ناخوشي هايي هم بود از جمله مريضي حسام و متين،جاي خالي آقاي تميم،هر جا مي رفتيم ياد دفعه ي قبل مي افتاديم كه با باباجي اومده بوديم و...... اما در كل خوب بود. چه شيطوني هايي تو و متين مي كرديد. يه گارسون توي نجف بود خيلي بد اخلاق بود وقتي مي ديديش بهش مي گفتي عمر سلام.(باور كنيد من يادش نداده ...
26 مهر 1392

به به مسافرت

عسلم بعد از سال تحویل سریع رفتیم خونه باباجی بعد عمو حسین و عمو علی بعدم سریع اومدیم خونه حاضر شدیم وما هم همراه با خاله اعظم اینا راهی مشهد شدیم .همه با یه ماشین رفتیم توی ماشین خیلی خوش گذشت.شما برای اولین بار بود این همه مدت توی ماشین بودی اما خیلی خوش سفر بودی اصلا اذیت نکردی با فرزانه و فاطمه بازی می کردی .ساعت 12شب بود که رسیدیم مشهد مامانی اینا تا ما رسیدیم بیدار شدن یه کم با شما بازی کردن وبعدم خوابیدیم . صبح بعد ازخوردن صبحانه راهی زیارت حرم امام رضا شدیم خوش به حالت بار اولت بود می رفتی زیارت. خیلی شلوغ بود اما خوش گذشت شما هم پسر خوبی بودی واصلا اذیت نکردی.روز جمعه هم همگی با هم برگشتیم. به به مسافرت ...
25 شهريور 1392

پیک نیک

سلام گل مامان شب جمعه عمو رضا با بچه ها(دختر عمه ها یعنی راحله وفایزه با همسر وبچه هاشون،دختر عمو یعنی حوریه وآقا مهدی همراه با خودش وشیما ومن بابایی وشما) قرار گذاشت که صبح ساعت 8 بریم بیرون. منم بعداز اینکه از خونه مامانی اومدیم سریع کارامو کردم ووسایل صبح رو حاضر کردم .تا 3داشتم راه میرفتم. صبح ساعت 7.30 بیدار شدیم ،حاضر شدیم تا عمو رضا اومد دنبالمون. تا در خونه رو باز کردیم شما که تو بغل من بودی از خواب بیدار شدی. فکر کنم تا 10توی شهر بودیم .وبالاخره راه افتادیم .نمی دونستیم کجا بریم.خیلی توی روستا های اطراف شهر گشتیم آخرش هم یه جایی زیر درختای کنار جاده نشستیم.اما انصافا جای دنج و خلوتی بود. راحله وفایزه سری...
25 شهريور 1392

سفرنامه شمال

هوراااااااااااااااا شمال گل مامان خاله ها قرار بود دوشنبه 26 شهریور برن شمال واصرار فراوونی داشتن که ما هم بریم اما بابایی کار داشت نمی تونست بره.بالاخره با اصرار اونا ساعت 12شب یک شنبه ما قرار شد بریم سریع از خونه مامانی اومدیم خونه ومن وسایلمونو جمع کردم و 5 صبح حرکت کردیم که به ترافیک چالوس نخوریم.  ساعت 11بود که رسیدیم کلاردشت. وای چه آب و هوایی. بعد از ناهار و استراحت .رفتیم کنار نهر آبی که توی همون کلاردشت بود.با همه بازی میکردی و وقتی به حرفت گوش نمی کردن جیغ به سرشون می زدی و دستاتو به هم می زدی و می گفتی دههههه. شبم که اومدیم خونه بازی ت این بود که میرفتی می نشستی توی چمدون وبا همه دا می کردی. روز س...
25 شهريور 1392

عکسای شمال

                           من اومدم با عکسای شمال پسر مامان در چمدان                                       این دادشمه(پسر خاله)                       ای جانممممممممممممممم                       منو ببرییییییییید..........   &nbs...
25 شهريور 1392

مسافرت

گلم روز چهارشنبه 4ارديبهشت ما و پسر عموهات(رضا و مهدي و هادي) به همراه خانوماشونراهي شمال شديم. انقدر خوب و خوش بوديم كه مي گفتيم چه مسافرتي بشه...... غروب بود كه رسيديم سلمان شهر. هوا خيلي سرد و بود و بارون شديدي ميومد. همه هم خسته بودند تصميم گرفتيم صبح كه بيدار شديم بريم كنار دريا. همه خسته و بي حال خوابيديم.صبح تا از خواب بيدار شديم و خواستيم بريم تلكابين زنگ زدن كه باباجي ديشب حالش بد بوده. همه نگران بودن تا اينكه مادر جون زنگ زد و گفت الان حالش خوبه خوش باشيد. داشتيم مي رفتيم كه خبر دادن دايي خانم عمو رضا فوت كرده . سريع برگشتيم وسايلمون رو جمع كرديم و راه افتاديم. شب هم قم بوديم اول رفتيم خونه باباجي حال چندان خوبي...
25 شهريور 1392
1