محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

فندق مامان حسام کوچولو

شب یلدا(شب چله)

شب یلدا گلم اولین سالیه که شما شب یلدا(بلند ترین شب سال)رو میبینی امانی نی دایی برنامه ریزی مامانی رو خراب کرد.اون از بس تودل مامانش مونده بود خسته شده بود زده بود به دل مامانش ومامان ترسوشو راهی بیمارستان کرد.منم شما رو گذاشتم پیش مادر جون ورفتم پیشش.حال خانم دایی زیاد خوب نبود.تا ساعت8 توی بیمارستان بودیم با نظر خودش رفتم رضایت دادم ورفت خونه.وبعدش اومدم خونه مادر دنبالت.اومدیم خونه من دوش گرفتم وبعدش رفتیم خونه مامانی.دایی حمید اینا نیومدن.خاله اعظم هم مهمونی بودن فقط ما بودیم وخاله فاطمه.باهمه حرص وجوشاش شب خوبی بود.خوش گذشت.           ...
25 شهريور 1392

4 ماهگی نی نی

گل پسرم امروز یعنی 18 بهمن شما قدم گذاشتی توی 4ماه.ودوباره بردمت برای واکسن.البته دیروز بردمت دکتر .وزنت 6.150گرم شده بود.ودکتر اصلا راضی نبود. .شیطنت زیادت باعث میشه شیر کم بخوری وسریع هضم کنی وزیاد وزن نگیری. همه دوستت دارن ومیگن خونت شیرینه .اصلا غریبی نمیکنی وتو بغل هیچ کس هم گریه نمیکنی مادر جون میگه کارایی که انجام  میدی بیشتر از سنت هست. ما مدام برات صدقه میزاریم. من و باباجی م اااااا مهمونی... من و دوست دخترم تو خواب چقدر تو نازی                       &nb...
25 شهريور 1392

5ماهگی نی نی

دردونه من امروز وارد ماه پنجم زندگیت شدی صبح اول وقت با خاله فاطی بردیمت دکتر . وزنت 6.300گرم بود وبازم دکتر راضی نبود برات ازمایش ادرار داد اما سالم بود شب وروز گریه می کردم وغصه می خوردم که چرا وزن نمی گیری. بردمت پیش دکتر پهلوانی اون هم میگفت خیلی بازیگوشی. وگفت که برات سرلاک رو شروع کنم. بچه لجوجی نبودی خیلی اروم اما بازیگوش.برعکس نی نی دایی که اصلا تحرک نداره من ودوستام  وای خوراکی...         منم ببرید                   ...
25 شهريور 1392

وای سمنو پزون

قند عسلم   عمو حسین هر سال نذر داره سمنو می پزه امسال هم مثل بقیه سال ها نذرشو ادا کرد. شب قبلش برای صاف کردن ریشه رفتیم اونجا البته خیلی دیر رفتیم.چون رفته بودیم مولودی خونه الهه .   تا رسیدیم ساعت 11شب بود اما کاراشون تموم نشده بود.بابایی رفت کمکشون منم رفتم پیش خانوما تا ساعت 2اونجا بودیم همه قربون صدقه تو می رفتن .بعدش هم اومدیم خونه خوابیدیم .صبح هم یه سر رفتیم وبرگشتیم .بعد از ظهر لباس شیک پوشیدیم وبازم رفتیم خونه عمو اخه شب مولودی هم داشتن.اول که رفتیم خوابیدی اما همه که اومدن وسر وصدا زیاد شد بیدار شدی دلت می خواست همه باهات حرف بزنن وتوهم بازیگوشی کنی .بالاخره شب به سر رسید وسمنو رو دم کردیم وامدیم خونه ه...
25 شهريور 1392

6ماهگی نی نی

قند عسلم چند روز پیش بردمت دکتر.خدا رو شکر هیچ مشکلی نداشتی.تمام مراحل رشدت وبه خوبی طی کردی به جز وزنت .6.500وزن خوبی برای شما نبود.وبازم غصه خوردن من شروع شد از این ماه کم کم شیر خشک و برات شروع کردم . وقتی فکر می کنم میبینم داره کم کم نیم سال از تولدت می گذره و تو روز به روز شیرین تر می شی. با حضور تو زندگی برامون لذت بخش تره.از ماه پیش یاد گرفتی بشین پاشو می کنی .دست زدن هم داری یاد میگیری . یه کمی هم پول میری .اولین روزی که وارد 6ماه شدی با مامانی رفتیم واکسن شما رو زدیم برای این واکسن خیلی اذیت شدی عمه عصمت ظهر که اومد خونه مامانی بهت سر بزنه برات نعنو بست خدا خیرش بده خیلی برات بهتر شد.اما تا 3روز تبت پایین نی...
25 شهريور 1392

بوی عید

   گلکم با نزدیک شدن به فصل بهار همه خانما مشغول تمیز کردن خونه هاشون هستن منم بعضی کارارو خودم انجام دادم وییشترشو با مامانی وخاله اعظم و گلی خانم انجام دادیم .خونمون رو اماده نوروز کردیم سفره هفت سین چیدیم ونشستیم تا عید برسه 3روز به عید مامانی وباباشکری وخاله فاطی اینا رفتن مشهد . ر .سه شنبه ساعت 8و44 دقیقه و27ثانیه اغاز سال1391هجری شمسی سال نو مبارک                                  ...
25 شهريور 1392

به به مسافرت

عسلم بعد از سال تحویل سریع رفتیم خونه باباجی بعد عمو حسین و عمو علی بعدم سریع اومدیم خونه حاضر شدیم وما هم همراه با خاله اعظم اینا راهی مشهد شدیم .همه با یه ماشین رفتیم توی ماشین خیلی خوش گذشت.شما برای اولین بار بود این همه مدت توی ماشین بودی اما خیلی خوش سفر بودی اصلا اذیت نکردی با فرزانه و فاطمه بازی می کردی .ساعت 12شب بود که رسیدیم مشهد مامانی اینا تا ما رسیدیم بیدار شدن یه کم با شما بازی کردن وبعدم خوابیدیم . صبح بعد ازخوردن صبحانه راهی زیارت حرم امام رضا شدیم خوش به حالت بار اولت بود می رفتی زیارت. خیلی شلوغ بود اما خوش گذشت شما هم پسر خوبی بودی واصلا اذیت نکردی.روز جمعه هم همگی با هم برگشتیم. به به مسافرت ...
25 شهريور 1392

ادامه عید دیدنی

پسرم روز 4عید از مشهد اومدیم همون شب رفتیم خونه عمه رباب وعمه فاطی. شب خیلی خسته بودی خیلی زود خوابیدی. صبح بعد از خوردن صبحانه رفتیم خونه باباجی .وعید دیدنی های معمول سال شروع شد.خیلی جاها اولین بار بود که میرفتی. هر شب شام یه نفر دعوت میکردتا اینکه نوبت به ما رسید چون جامون کم بود شب اول عمو ها ومادر و باباجی رو دعوت کردیم .از صبح خاله اعظم اومد کمکم تا بتونم یه سفره رنگین پهن کنم .همین طور هم شد همه چیز عالی شد. عمه ها هم نیومدن .یه شب هم دایی حمید . وخاله ها ومامانی رو دعوت کردیم.تا روز سیزده به در که با خاله فاطی ومامانی رفتیم بیرون شهر خیلی خوش گذشت شما که خیلی خوشت اومده بود عکسارو ببین:   من خونه عمه عصم...
25 شهريور 1392

عروسی عمو رضا

عمو رضا عروسیتون مبارک 28خرداد عروسی رضا پسر عمو علی بود از چند روز پیش همه در تدارک عروسی بودن .تا اینکه بالاخره28 خرداد مطابق باشب مبعث رسید. با عرض معذرت ما شما رو نبردیم اما یه سبدگل با عکس ونام شما برای عمو رضا .فرستادیم.خاله فاطی وخاله اعظم اومدن عروسی. وشما پیش مامانی موندی.روز مبعث هم مارفتیم پاتختی وشما بازم پیش مامانی موندی. اما پسرم جات واقعا خالی بود . من عروسی عمو رضا نرفتم                                           &...
25 شهريور 1392