گذر عمر
نفسم روزاي خوبي رو سپري نمي كنم.از لحاظ روحي خيلي به هم ريختم. مدام ياد پارسال مي افتم كه با خاله ها رفتيم شمال. تقريبا همين روزا بود چه قدر بهمون خوش گذشت. اصلا به ذهنم هم خطور نمي كرد كه تا امسال دو تا داغ بزرگ ببينم. با نگاه كردن تو صورت مادر و خاله مي شه فهميد كه توي اين چند ماه چه قدر پير شدن خدايا خودت كمكشون كن. بگذريم... توي اين روزا يادگرفتي جمله مي گي.كنجكاوي ت هم كه گل كرده.مدام مي پرسي اين چيه ؟كجا مي ريم؟ چكار كنيم؟ چرا؟واي ..... يه وقتايي قاطي مي كنم و يه داد بنفش مي زنم يه چند ثانيه نگام مي كني و مي گي مامان جون داد نزن. اون وقته كه به قول خودت ببلت مي كنم و چند تا بوس آبدار ازت مي كنم....