محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

فندق مامان حسام کوچولو

دسته گل پسر مامان

عزيزكم برات بگم از دسته گلايي كه هفته ي پيش به آب دادي. ماماني به خاطر شهادت حضرت زهرا 5 روز روضه داشت.روز قبل از شروع روضه ها ما رفتيم كمكش . اماتا ما بريم خودش بيشتر كارهاشو كرده بود .چون طفلي مي دونست كه من با تو بيشتر از اينكه كمكش كنم كارشو زياد مي كنم. شما داشتي آب مي خوردي . وقتي آبت تموم شد بلند شدي دنبال ماماني كه بهت آب بده افتادي و ليوان توي دستت خورد شد.اما خدا رو شكر فقط پايين يكي از ناخن هات خون افتاد كه برات چسب زخم زدم تا خونش بند بياد. توي آشپز خونه مشغول بازي بودي كه يك دفعه ديدم چسب روي زخمت رو باز كردي و سراميك و فرش رو با خون يكي كردي داشتم مي پوكيدم از عصبانيت به اين فكر مي كردم كه چطور تا ف...
25 شهريور 1392

مسافرت

گلم روز چهارشنبه 4ارديبهشت ما و پسر عموهات(رضا و مهدي و هادي) به همراه خانوماشونراهي شمال شديم. انقدر خوب و خوش بوديم كه مي گفتيم چه مسافرتي بشه...... غروب بود كه رسيديم سلمان شهر. هوا خيلي سرد و بود و بارون شديدي ميومد. همه هم خسته بودند تصميم گرفتيم صبح كه بيدار شديم بريم كنار دريا. همه خسته و بي حال خوابيديم.صبح تا از خواب بيدار شديم و خواستيم بريم تلكابين زنگ زدن كه باباجي ديشب حالش بد بوده. همه نگران بودن تا اينكه مادر جون زنگ زد و گفت الان حالش خوبه خوش باشيد. داشتيم مي رفتيم كه خبر دادن دايي خانم عمو رضا فوت كرده . سريع برگشتيم وسايلمون رو جمع كرديم و راه افتاديم. شب هم قم بوديم اول رفتيم خونه باباجي حال چندان خوبي...
25 شهريور 1392

باباجي رفت پيش خدا

                    عزيزم                    بهت تسليت مي گم باباجي(باباي بابايي) رفت پيش خدا   الان هم كه بعد از ده روز دارم برات مي نويسم دستم ياري نمي كنه و اشكم بهم اجازه نمي ده. خيلي غم سنگينه خدا رو شكر كه تو كوچكي و خيلي متوجه غم اندوه من و مخصوصا بابايي نمي ش ديگه نمي تونم بنويسم           انشالله سر فرصت مناسب خاطره ي آخرين لحظه ي ديدارمون رو برات مينويسم ...
25 شهريور 1392

روز پدر

عزيزم برات بگم از اين روز زيباكه ما شادي نداشتيم: امسال روز پدر براي ما خيلي سخت بود از طرفي ناراحت بوديم كه صبح روز عيد چطور خونه ي باباجي بريم و به كي تبريك بگيم؟ به جاي هديه براي باباجي بايد براش گل مي خريديم و سر مزارش مي رفتيم و سخت تر از اون ديدن روي دو دختر بود كه هديه ي روز پدر رو براي باباشون گرفته بودن اما به باباشون نداده بودن. و اونا هم بايد مثل ما براي باباشون هديه گل مي گرفتن و سر مزارش مي رفتن. واييييييييييييييييي كه چقدر سخت بود تحمل اين روز. اي خدا صبر بده اي خدا داغ دادي تحملش رو هم بده. ديگه نمي تونم بنويسم... ...
25 شهريور 1392

پرواز عمو پيش خدا

پسرم “  و هر از گاه در گذر زمان در گذر بی صدای ثانیه های دنیای فانی ، جرس کاروان از رحیل مسافری خبر می دهد که در سکونی ، آغازی بی پایان را می سراید ”         هنوز داغ باباجي روي سينه مون بود كه شوهر خاله اعظم در شب جمعه ي اول ماه رجب مصادف با شب آرزوها پرواز كرد و خاله و دوتا دخترش رو تنهاگذاشت.                 *کاش آن شب را نمی آمد سحر           کاش گم در راه پیک بد خبر             &nb...
25 شهريور 1392

ذره اي از شيرين كارياي پسملم

عزيزم بعد از مدت ها كه خبر از غم و غصه ها مي دادم امروز اومدم تا برات از شيرين كاري هايي كه مي كني بگم. با اينكه همه حوصله ي خنديدن ندارن اما حضورت و كارايي كه مي كني براي چند ثانيه هم كه شده خنده رو رو لب هاشون مياره. صبح تا شما از خواب بيدار مي شي(ساعت 11) مي ريم خونه خاله اعظم. از در كه مي ري تو بعد از سلام دادن مي ري سراغ فرزانه و فاطمه مي پري روشون و مي گي آجيا پا .يعني آجي ا پاشيد و ساعت رو نشون مي دي و مي گي ظهره. وقتي هم بلند نمي شن دماغ هاشونو مي كني و اگر بازم بلند نشن دلشون رو وشگون مي گيري. دست به هر چي هم مي خواي بزني مي گي اعظم جون آقده ست؟ يعني اجازه ست. به هندونه مي گي نهي!!!!!!!!!!!! ...
25 شهريور 1392

ماه مبارك

                                             در سال             يك ماه است كه خدا بيشتر از هميشه دنبال دوست مي گردد                                       آيا تو دوست او نيستي؟    &nbs...
25 شهريور 1392

من اومدم با عكسام

شازده كوچولوي من امروز ظهر بابايي داشت تلوزيون تماشا مي كرد چند باربهش گفتي برو عبق(عقب) بابايي به حرفت گوش نكرد تو هم خم شدي و از كمرش يه دندون محكم گرفتي بابايي مثل اسفند پريد بالا و گفت اين چه كاريه مي كني تو وهم با خنده بهش گفتي حقته . ما رو مي گي مرديم از خنده نمي دونستيم دعوات كنيم يا بخنديم.  اينم چند تا عكس به درخواست دوستاي عزيزمون:                                                             منو ببينيد            &nb...
25 شهريور 1392

يه روز خوب خونه ي خاله اعظم

پسر مامان: وقتي مي بيني كاري دارم انجام مي دم مياي و مي پرسي مامان چيتار مي توني(چكار مي كني)؟؟؟؟ وقتي هم كه با تلفن حرف مي زنم مي گي مامان كيه؟؟؟؟؟؟ وقتي هم صداي اس ام اس گوشيم مياد مي ري برام مياري و مي گي مامان گوشيت. به محمد علي(پسر خاله فاطي) مي گي داداش جون علي. ديشب هم ازش ياد گرفتي تا كسي اذيتت كنه بهش مي گي بچه ننه. يه روز رفته بوديم خونه ي خاله اعظم محمد متين و سوده هم اونجا بودن و شما حسابي بازي كرديد انگار كه خونه ي خاله زلزله ي 8 ريشتري اومده بود. ببيني عكساشو حرف منو تاييد مي كني:                   ...
25 شهريور 1392