دسته گل پسر مامان
عزيزكم برات بگم از دسته گلايي كه هفته ي پيش به آب دادي.
ماماني به خاطر شهادت حضرت زهرا 5 روز روضه داشت.روز قبل از شروع روضه ها ما رفتيم كمكش . اماتا ما بريم خودش بيشتر كارهاشو كرده بود.چون طفلي مي دونست كه من با تو بيشتر از اينكه كمكش كنم كارشو زياد مي كنم.
شما داشتي آب مي خوردي . وقتي آبت تموم شد بلند شدي دنبال ماماني كه بهت آب بده افتادي و ليوان توي دستت خورد شد.اما خدا رو شكر فقط پايين يكي از ناخن هات خون افتاد كه برات چسب زخم زدم تا خونش بند بياد. توي آشپز خونه مشغول بازي بودي كه يك دفعه ديدم چسب روي زخمت رو باز كردي و سراميك و فرش رو با خون يكي كردي داشتم مي پوكيدم از عصبانيت
به اين فكر مي كردم كه چطور تا فردا اينارو آب بكشيم.... خشك بشه.....
ايييييييييييييييييي خداااااااااااااااااااااااااااااااااااا.
به هر زحمتي كه بود با ماماني آب كشيدم. و خدا رو شكر خشك هم شد.
دو روز بعدش نزديكاي ظهر لباس پوشيده بوديم و حاضر بوديم تا بابايي بياد دنبالمون و بريم خونه ماماني. رفتي سر كشوي لوازم بهداشتي ت و قيچي كوچك ت رو برداشتي و دويدي توي حال وتا من از اتاق بيام بيرون صداي گريه ات در اومد
وايييييييييييييييييييييييي خداييييييييييييييييييييي من
لبت رو قيچي كرده بودي. منم كه ترسو...
چند ثانيه اي همين طور بهت نگاه كردم.با خودم گفتم چكارش كنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خيلي لبت خون ميومد سريع بردمت توي پاگرد دستشويي. خون از لبت روي لباس هات و زمين چكه مي كرد. دويدم و دستمال كاغذي آوردم اما هر چي دستمال مي زاشتم خونش بند نميومد. از طرفي هم تو گريه مي كردي و اين بيشتر كلافه ام مي كرد. بابايي زنگ زد كه بگه بياييد ببرمتون بهش گفتم بيا بالا. تو با ديدن بابايي كمي آرومتر شدي. سريع دستام رو آب كشيدم و با همون تيپ خوني رفتيم خونه ي ماماني.
تا به خونه ي ماماني برسيم خون لبت بند اومده بود. با كمك ماماني بردمت حمام و آبت كشيدم.
تا دو روز لبت ورم داشت. و هركسي ازت مي پرسيد لبت چي شده با غصه مي گفتي:قييييييچي!
خيلي از دست شيطوني هات حرص خوردم. واقعا نمي دونم چكارت كنم!!!!!!!!!!