محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

فندق مامان حسام کوچولو

11ماهگی نی نی

قربون قد وبالات برم من.                         پسر گلم 11 ماهه شدی. برای خودت مردکوچک شدی واقعا لذت می برم از این لحظات عمرم . پارسال این موقع  شما توی دلم بودی ومن در تدارک تکمیل کردن سیسمون شما.مامانی وخاله جونات خیییییییییلی کمکم کردن .همین روزا بود که وسایلم رو جمع کردم و چند روزی راهی خونه مامانی شدم. اول مهر هم همه رو دعوت کردیم تا سیسمونی شما رو ببینن. وای چه روزای سخت وشیرینی بود . خدا رو شکر که الان کنارمی . عسلم توی این روزا شیرین کاری زیاد می کنی،مثلا دیروز رفتیم خونه حوری...
25 شهريور 1392

نصیحت مادرانه

گل من امروز برات یه شعر مینویسم امیدوارم که بهش عمل کنی.          پسرم دنیا بزرگه ولی تو  یه دل بزرگتر از دنیا داری          عزیزم با این چشای مهربون  تو دل هرکی که خوبه جا داری          پسرم دنیا بزرگه ولی من  تو رو هر کجا که باشی میبینم         برات از قشنگترین باغ زمین  گلای مهربونی رو می چینم         پسرم خدای مهربون ما  بچه های خوبو خیلی دوست داره      &nb...
25 شهريور 1392

پیک نیک

خوشگل من سلام بازم جمعه رسید وما راهی بیرون شدیم . از پنج شنبه با اقای هاشمی هماهنگ کردیم که اونا هم از محلات بیان. صبح تا عوضت کردم بیدار شدی و دیگه نخوابیدی ما هم رفتیم خونه مامانی وبا خاله ها و مامانی و بابا شکری و عزیزساعت 9 راه افتادیم .اول رفتیم مشهد اردهال زیارت امامزاده سلطانعلی ابن محمد باقر. آقای هاشمی وخانواده هم رسیده بودن اونجا.من بار اولم بود که می رفتم. امامزاده ای بود که مثل امام حسین به شهادت رسیده بود تازه شایدم مظلوم تر.وبعدم رفتیم جاسب. خیلی هوای خوب وباصفایی داشت . صندلی ماشینت رو آوردم و توی اون نشستی وبا همه بازی می کردی .کلی وقت هم با تخته عمو ها ور می رفتی که بتونی بازش کنی .عکسشو برات می ز...
25 شهريور 1392

تولد بابابی

پسر گلم تولد بابایی رسیده.                                        21شهریور تولد بابایی گلته منم شنبه رفتم خونه مامانی وبا خاله اعظم و عمه عصمت رفتیم صفاییه برای بابایی یه جفت کفش خریدم واز طرف شما براش یه تی شرت. دیروز هم کارای خونه رو کردم وعصری هم دو تایی تونو راهی خونه مادر کردم خونه رو تزیین کردم ،کیک درست کردم. + ومنتظر موندم تا شما بیایید وقتی بابایی اومد تعجب کرد ومنم با چیزایی که درست کردم ازش پذیرایی کردم کی...
25 شهريور 1392

سفرنامه شمال

هوراااااااااااااااا شمال گل مامان خاله ها قرار بود دوشنبه 26 شهریور برن شمال واصرار فراوونی داشتن که ما هم بریم اما بابایی کار داشت نمی تونست بره.بالاخره با اصرار اونا ساعت 12شب یک شنبه ما قرار شد بریم سریع از خونه مامانی اومدیم خونه ومن وسایلمونو جمع کردم و 5 صبح حرکت کردیم که به ترافیک چالوس نخوریم.  ساعت 11بود که رسیدیم کلاردشت. وای چه آب و هوایی. بعد از ناهار و استراحت .رفتیم کنار نهر آبی که توی همون کلاردشت بود.با همه بازی میکردی و وقتی به حرفت گوش نمی کردن جیغ به سرشون می زدی و دستاتو به هم می زدی و می گفتی دههههه. شبم که اومدیم خونه بازی ت این بود که میرفتی می نشستی توی چمدون وبا همه دا می کردی. روز س...
25 شهريور 1392

گل پسرم تاتی می کنه.

نفس من شنبه شب به مناسبت تولد شما (البته به ماه) یعنی روز بعد از تولد امام رضا(ع) همگی شام خونه مامانی بودیم.من وخاله اعظم رفتیم شیرینی بخریم وقتی برگشتیم دیدیم شما با فیلت داری راه می ری. آخه تنبل من تا حالا می ترسید خیلی ذوق کردم خودت هم خوشت اومده بود .وقتی هم به کسی می رسیدی یا به دیوار می خوردی جیغ می زدی تا فیل رو برات بچرخونیم. یکبار هم متین رو روی فیل گذاشتم تا با هم بازی کنید بلزم جیغ می زدی و هولش می دادی تا پیاده بشه. این چند وقته همه رو با دد صدا می کنه باباهم خیلی کم می گی بهت میگم بگو بابا می گی دد.بچه های خاله فاطی رو هم دادا صدا میکنی خلاصه که روز به روز برام شیرین تر و عزیز تر می شی. قربون...
25 شهريور 1392

عکسای شمال

                           من اومدم با عکسای شمال پسر مامان در چمدان                                       این دادشمه(پسر خاله)                       ای جانممممممممممممممم                       منو ببرییییییییید..........   &nbs...
25 شهريور 1392