سفرنامه شمال
هوراااااااااااااااا شمال
گل مامان
خاله ها قرار بود دوشنبه 26 شهریور برن شمال واصرار فراوونی داشتن که ما هم بریم اما بابایی کار داشت نمی تونست بره.بالاخره با اصرار اونا ساعت 12شب یک شنبه ما قرار شد بریم سریع از خونه مامانی اومدیم خونه ومن وسایلمونو جمع کردم و 5 صبح حرکت کردیم که به ترافیک چالوس نخوریم. ساعت 11بود که رسیدیم کلاردشت.
وای چه آب و هوایی. بعد از ناهار و استراحت .رفتیم کنار نهر آبی که توی همون کلاردشت بود.با همه بازی میکردی و وقتی به حرفت گوش نمی کردن جیغ به سرشون می زدی و دستاتو به هم می زدی و می گفتی دههههه. شبم که اومدیم خونه بازی ت این بود که میرفتی می نشستی توی چمدون وبا همه دا می کردی.
روز سه شنبه صبح مردا رفتن مرغ خریدن و بساط جوجه رو فراهم کردیم و جنگلای عباس آباد. هرچی به عمو گفتیم زغال بخر گفت کیفش به اینه که خودمون آتیش درست کنیم. یه عالمه شاخه از کنار جاده برداشت و بست رو سقف ماشین و رفتیم جنگل. حالا مگه این شاخه های نمدار می گرفت کلی بهشون خندیدیم .دو ،سه ساعتی مشغول آتیش بازی بودن تا درست شد و جوجه ها رو درست کردن.
بعداز ناهار هم رفتیم کنار دریا. شما اولش ترسیدی وفقط توی ساحل روی شن ها راه می بردمت اما بعد که همه رفتن توی آب فهمیدی که اونجا هم آب بازیه وباید بری تو آب. اما نمی شد چون مای بی بی بودی ومن فقط پاهاتو توی آب گذاشتم.هوا تاریک بود که اومدیم ویلا. شام که خوردیم همه خسته بودیم و خوابیدیم تو هم خواب بودی اما خیلی می قلطیدی .
صبح روز چهار شنبه مردا رفتن ماهی خریدن .بابایی برامون شست و توب آبلیمو گذاشت و بازم رفتیم جنگل اما اینبار با زغال.دوربین من خراب شد و با دوربین فرزانه عکس می گرفتیم.
بعد از خوردن ناهار رفتیم ساحل همه به جز من وخاله اعظم و شوهرش رفتن توی آب خیلی اذیت کردی چون می خواستی بری توی آب و بالاخره راضی شدی که با من راه بری و توی شن ها بشینی وبا هم شن بازی کنیم. غروب بود که همه از آب بیرون اومدن و بلال درست کردیم و خوردیم خیلی چسبید.
بعدم اومدیم خونه وسایلمونو جمع کردیم تا صبح زود راه بیافتیم. من خیلی خسته بودم ام تو نخوابیدی ومن و خاله اعظم بیدار بودیم تا بخوابی. می خواستی بازی کنی منم که خسته.
آخرش خاله خوابوندت.صبحم ساعت 8 راه افتادیم.بعد از ظهر هم رسیدیم .
اولین بار بود که شمال می رفتی خیلی پسر خوبی بودی وبه ما هم خیییلی خوش گذشت .
انشالله همیشه خوب باشی.