سفرنامه ي كربلا
نفسم،عزيزم
و همه ي دوستاي گلم سلام
بالاخره فرصت كردم تا بيام و گزارش هفته ي اخير رو براتون بنويسم.خيـــــــــــــــــــــــلي خوش گذشت من اصلا فكر نمي كردم تا اين حد به همه مون خوش بگذره. البته كنارش يه ناخوشي هايي هم بود از جمله مريضي حسام و متين،جاي خالي آقاي تميم،هر جا مي رفتيم ياد دفعه ي قبل مي افتاديم كه با باباجي اومده بوديم و...... اما در كل خوب بود. چه شيطوني هايي تو و متين مي كرديد.
يه گارسون توي نجف بود خيلي بد اخلاق بود وقتي مي ديديش بهش مي گفتي عمر سلام.(باور كنيد من يادش نداده بودم). يه روزم روي صندلي ايستاده بودي و هر چي صداش مي كردي جواب نمي داد. داد مي زدي و بهش مي گفتي مگه تو زبون نداري. توي كربلا با گارسونا رفيق شده بودي اونا خوش اخلاق بودن . يه روز خاله آب مي خواست صدا زدي آقا آقا بهت نگاه كرد. گفتي آب مياري؟؟؟؟ اونم از شيرين زبوني تو خوشش اومد و برات چند تا ليوان آب معدني آورد.
بهت گفته بودم اگر عربا پستونكت رو ببينن ازت مي گيرن تو هم از ترست ميومدي زير چادرم و يواشكي مي خوردي.
وقتي نگاهمون به حرم حضرت عباس افتاد بهت گفتم مامان اين حرم عمو عباسه. و برات توي بغلم شعر عمو عباس علمت كو عموي خوبم رو خوندم. چند روزي كه اونجا بوديم مدام اين شعر رو برات مي خوندم كم كم حفظ شدي البته فقط بيت اولش رو.زماني كه عمو عباس(عموي بابايي) اومد خونمون ديدني. بهش گفتي عمو عباس گفت جونم عمو. يه كم فكر كردي و گفتي علمت كو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ما رو مي گي از خنده روده بر شديم.
و هزار هزار خاطره ي ديگه. كه شايد با نوشتنش سرتون درد بگيره.
اما براي گل پسرم و اون دوستايي كه دوست دارن خاطرات مون رو بخونن توي ادامه ي مطلب گزارش روزانه ي هر روزمون كه كجاها رفتيم و چكار كرديم رو نوشتم. البته خيلي با توضيحات نيست چون اونجا اينقدر فرصت نداشتم كه كامل توضيح بدم در حد يادگاريه.
پس اونايي كه دوست دارن برن
شب قبل از رفتنمون رفتيم از همه خداحافظي كرديم و بعد هم اومديم خونه گل پسرم خوابيد و بابايي هم كمك كرد تا من ساك رو جمع كنم خونه رو هم جمع و جور كرديم ساعت از 3 گذشته بودكه خوابيديم.
روز اول: يعني31 شهريور 1392
صبح ساعت 7:30 تا گفتم آقا حسام كي مياد بريم كربلا؟ سريع چشماتو باز كردي و شروع كردي به خنديدن وگفتي ييريم(بريم). حاضر شديم و رفتيم ترمينال. همه اومده بودن:ماماني،باباجون شكري،خاله ها ،عمو، داداشا،آجي ماجي ا،دايي حميد،خانمش،محمد متين و فاميلاي خانم دايي حميد. فقط ما دير رسيديم منتظر ما بودن. سوار ماشين شديم و اتوبوس حركت كرد به سمت فرودگاه امام خميني.
توي اتوبوس بعد از يه كم بازي با متين و حرف زدن با اطرافيان رسيديم فرودگاه.از يكي از گيت ها كه مي خواستيم رد بشيم دستت گير كرد به شيشه اي كه باز مي شدو زخم شد و حسابي گريه كردي. ساعت يك پروازمون بود. سوار هواپيما شديم. توي هواپيما از بس خسته بودي خوابت برد يه بسته عروسك انگشتي بهت هديه دادن. و يك ساعت و ده دقيقه بعد نجف اشرف بوديم. بعد از تحويل گرفتن بارهامون راهي هتل شديم ساعت سه و نيم رسيديم هتل بعد از يه استراحت كوچولو راهي حرم حضرت علي(ع) شديم. چقدر كوچه ها كثيف و نامرتب بود اما چه صفايي داشت حرم واااااااااي اين گنبد رو چند سال بود نديده بودم چقدر دلم تنگ شده بود. . قبل از اينكه وارد حرم بشيم مداحمون برامون روضه خوند خيلي گريه كردم تا سبك شدم و به آرامش رسيدم. به نماز جماعت نرسيديم . زيارت كرديم. و اومديم هتل. بعد از صرف شام اومديم توي اتاقمون از بس خسته بوديم 10 شب خوابمون برد.
روز دوم:
ساعت هفت و نيم از خواب بيدار شديم همه براي نماز صبح رفته بودن حرم اما ما به خاطر حسام نرفتيم.بعد از صبحانه هم رفتيم حرم خيلي شيطوني كردي نماز جماعت خونديم و اومديم هتل. عصر هم رفتيم مسجد سهله و مسجد حنانه و زيارت كميل.تو مسجد سهله وقتي ي خواستم نماز امام زمان بخونم بهت گفتم بيا مي جان ت(پستونك) رو بهت بدم اما از پيشم تكون نخور تا عربا ازت نگيرن. تو كل نمازم از پيشم تكون نخوردي. هر كس هم بهت مي گفت بيا از ترست نمي رفتي. فكر كن موفق شدم حدود20ْروي زمين بشونمت. بعد هم اومدي زير چادرم و خوابت برد. وقتي هم رفتيم زيارت كميل مي گفتي ببلم كن(بغلم كن) زيارت كنم. توي ماشين از بس شيرين زبوني كردي دندونت گرفتم تا اومدي گريه كني گفتم ببخشيد اشتباه شد.ديگه ولم نكردي تو هم دندونم مي گرفتي و مي گفتي ببخشيد اشتباه شد. بعد هم حرم و نماز و شام و جوجولالا. ساعت 10 بود كه بقيه رفتن حرم اما ما خوابيديم از بس خسته شدم بوديم از دست شيطنت هاي بعضي اااااااااا.
روز سوم:
صبح ساعت هفت و نيم صبحانه خورديم و رفتيم به سمت مسجد كوفه. فكر مي كردم خيلي اذيت كنيد اما اول يه كم نشستيد و با متين شكلات بازي كرديد و بيسكويت ها رو خرد كرديد و بعد راه افتاديد. من بابايي و دايي خيلي از نمازهايي كه مي خونديم چيزي نفهميديم چون يا دنبال شما بوديم يا تو فكر اينكه كجاييد؟
زيارت مسلم و ميثم تمار و...هم رفتيم و هر كسي رو كه مي رفتيم زيارت كنيم مي گفتي هورا زيارت. مسلم ابن عقيل كه رفتيم مي گفتي سلام جناب مسلم!!!!!!
موقع نماز ظهر هم از گرسنگي مشغول خوردن نون و پنير شدي. خودت پنير مي ماليدي رو نون و فقط پنيرش رو مي خوردي.خيلي غذا خوردنت توي اين روزا كم شده اما كاري نمي تونم بكنم چون اينجا نه فرصتي دارم و نه چيزي مي تونم برات درست كنم.بعد از ظهر هم با بابايي رفتي حرم و من هم رفتم خريد. برگشتنه هم با يه عالمه خريد نشستيم توي گاري و كلي خنديديم. آي خنديديم خيلي حال داد.بعد از اينكه خستگي گرفتيم ساعت10 شب براي زيارت وداع رفتيم حرم. مداح برامون دعا خوند بعد هم من خوند يه سري دعا خوندم و اما از بس تو و متين اذيت كرديد دعاهايي كه خوندم و زيارتي كه كردم اصلا به دلم نچسبيد.بچه عربا رو ميزديد و فرار ميكرديد يا خودتون دوتايي مثل بچه گربه غلت ميخورديد و بازي مي كرديد. خلاصه كه اون شب خيلي بهتون خوش گذشت. اما شب كه اومديم هتل هم تو تب كردي هم متين. شب تا صحناه مي كردي خيلي بي حال بودي.
روز چهارم:
صبح ساعت نه راهي كربلا شديم. اما تو هنوزم بي حال بودي اما در عين مريضي دست از بازي بر نمي داشتي.نزديك ظهر بود كه رسيديم كربلا.اتاقمون رو تحويل گرفتيم . برعكس نجف اتاقمون خيلي تميز و شيك بود حتي اينترنت هم داشتيم و من اونجا با گوشيم به وبت سر مي زدم و نظرات رو مي خوندم و يادم مي افتاد كه براي كي ا دعا كنم. خيلي نغ نغ مي كردي. ناهار سبزي پلو با ماهي بود خوردي. بابايي برات از دكتر دارو گرفت هر كدوم از دارو ها رو كه بهت مي داديم يه كم از غذات رو بالا مي آوردي. بعد هم بي حال خوابت برد.عصر دسته جمعي راهي بين الرمين شديم و اونجا مداحمون آقاي طيبي يه روضه ي باحال برامون خوند. تو هم بي حال بغل بابايي بودي . بعد هم راهي حرم امام حسين شديم. نماز جماعت در كنار امام حسين چه صفايي داشت.بهت مي گفتم پسرم بريم امام حسين ژكار كنيم مي زدي به سينه ت و مي گفتي حسين حسين. بعد از نماز اومديم شام خورديم و برگشتيم حرم حضرت عباس گنبد قشنگش رو نشونت مي دادم و شعر عمو عباس رو برات مي خوندم. از بس خسته بودم بعد از زيارت نامه توي حرم چرت مي زدم.بازم شب تب داشتي و ناله مي كردي. داروها برات بي تاثير بود.
روز پنجم:
صبح ساعت8 با كاروان رفتيم زيارت دوره. كف العباس،تل زينبيه و خيمه گاه و بعدش شما و بابايي و داداشا رفتيد حرم. و ما يه كم خريد كرديم و نزديك نماز ظهر اومديم حرم.
اصلا اشتها نداري.توي روز دوبار دست كم بالا مياري. از امام حسين خواستم كه خوب بشي.
عصر هم چون شب جمعه بود زودتر از هتل بيرون زديم. چون شب جمعه بود و حرم شلوغ مي شد. سريع رفتيم حرم و بعد از نماز هم تل زينبيه و دعاي كميل. خيلي با صفا بود. ساعت 10 بود اومديم هتل شام خورديم و همگي راهي اتاق خاله اعظم شديم و خيلي شلوغ كاري كرديم. تو و متين هم از بس سرو صدا كرديد ديگه برامون اعصاب نمونده بود. مردها رفتن حرم 12 و نيم اومدن خاله فاطي و عمو هم تا صبح توي حرم مونده بودن.
روز ششم:
صبح ساعت 8 رفتيم مقام امام زمان و مقام امام صادق. بعد هم حرم حضرت عباس و بعد از ناهار هم وسايلمون رو جمع كرديم تا انشالله صبح راهي كاظمين بشيم.ساعت 4 ساك ها رو تحويل داديم و براي نماز جماعت رفتيم حرم امام حسين. توي حرم امام حسين براي همه دعا كردم و ازش خواستم تا بازم ما رو بطلبه اين بار كه ناخواسته بود. بعد از نماز هم اومديم هتل و استراحت كوتاهي كرديم و 10 شب رفتيم براي زيارت وداع.چه روضه ي با صفايي تويايون طلاي آقا قمر بني هاشم. خيلي با صفا بود.دوتايي با متين كولاك كرديد.از بس بابايي و دايي دنبالتون دويدن كه ناي زيارت نامه خوندن نداشتن.12 و نيم اومديم هتل . خيلي خسته بودي تا سرت رو گذاشتي رو بالش خوابت برد الحمدلله امروز حالت بهتر بود.
روز هفتم:
صبح ساعت 5 بيدار شدم وسايل رو جمع كردم و بابايي صبحانه آورد شما هم بيدار شدي خورديم و اومديم سوار ماشي شديم و راهي كاظمين شديم.توي راه زيارت دو طفلان مسلم رفتيم.نزديك ظهر بود كه توي هتل بوديم. سريع وضو گرفته و رفتيم حرم آقا امام جواد و موسي بن جعفر. با اينكه راهمون تا حرم نزديك بود به نماز جماعت نرسيديم . خودمون نماز خونديم و بعد هم زيارت نامه و يه زيارت و بعد هم اومديم هتل.
هتل ما توي بازار بود و من اصلا دوست نداشتم. اما بقيه خوششون ميومد.
بعد از نماز هم هتل ،ناهار و جوجو لالا.بعد از استراحت كوتاهي خانوما رفتن خريد اما من اصلا حالم خوب نبود و نرفتم. نزديك غروب وبد كه اومدن و حاضر شديم و رفتيم حرم براي نماز جماعت.خيلي خوب بود و خلوت تر از ظهر.موقع نماز بازم بالا آوردي اما سبك تر شدي .بعد از نماز بازم اومديم هتل و من حالم اصلا خوب نبود.
روز هشتم:
امروز آخرين روز سفرمونه الانم ساعت8 و من دارم وسايلم رو جمع و جور مي كنم. ناهار مهمون آقا موسي بن جعفر هستيم.
بعد از صبحانه رفتيم حرم و نزديك ظهر رفتيم رستوران حرم. تو رو نشوندم روي صندلي يكي از خدمه ها اومد و غذا و ميوه اي كه جلوت بود رو برداشت خاله فاطي گفت يعني كرم موسي بن جعفر به اين بچه نمي رسه؟؟؟؟؟؟؟ و من اصلا اهميت ندادم . چند دقيقه بعد يكي ديگه اومد و عذر خواهي كرد و برات غذاتو گذاشت و گفت بچه ي زير دو سال سرويس نداره به همين دليل همكارم برداشت و دوباره اومد و ميوه تو گذاشت و من خيلي تشكر كردم.من كه يه لقمه بيشتر نخوردم تو هم تا متين رو ديدي داد زدي متين آقا و به زور از روي ميز پايين اومدي بازي تون شروع شد منم سريع جمع و جور كردم و بلند شديم . توي حرم به راحله جون گفتم بيا از هم دور بشينيم كه بچه ها بزارن نماز بخونيم . جفتتون با گريه از هم جدا شديد. سر نماز يكي از غذاهامون رو دادم به يه خانم به نيت خيرات براي اموات. بعد از نماز من و خاله فاطي مونديم. نماز و دعاي دل چسبي خونديم البته تو رو با هزار تا شعر و قصه خوابونديم. حرم هم خلوت شد و يه زيارت ناب كرديم.
ساعت دو و نيم توي هتل بوديم.وسايل مون رو جمع كرده و آورديم توي لابي هتل. منتظر اتوبوس بوديم كه يه دفعه تصميم گرفتم برم كفش بخرم با فرزانه و راحله جون رفتيم . يه جفت كفش شيك خريدم 40000 تومان كه اينجا همون95000 تومانه.بعد هم سوار اتوبوس شديم و راه افتاديم به سمت فرودگاه بغداد.خيلي اذيت شديم از بس از اتوبوس اومديم پايين وسايلمون رو ريختن بيرون،گشتنمون،تغيير اتوبوس داديم و... اما بالاخره بعد از يك ساعت تاخير سوار هواپيما شديم. خيلي استرس داشتم. توي يه شهر جنگ زده و بمب گذاري هاي متعدد و...
با همه ي دلهره ها هواپيما پريدو بعد از يك ساعت و ده دقيقه به همه ي دلهره ها پايان داد. تا بارمامون رو تحويل گرفتيم و سوار اتوبوس شديم ساعت حدود2 بود.همه از خستگي توي اتوبوس خوابشون برد. قند عسل منم كه از توي هواپيما خوابيده بود. ساعت 3ونيم بود كه خونه بوديم. بابايي حمام رفت ومنم همه ي لباسها و وسايلمون رو شستم. ساعت نه بود كه تازه اومدم بخوابم. تا 9 و نيم بيشتر نخوابيدم چون تو بيدار شدي. اما بعد از يك هفته يه خواب همراه با آرامش داشتم خيــــــــلي چسبيد.
به اميد اينكه قسمت همتون بشه ببخشيد اگر طولاني شد و سرتون رو درد آوردم.
عكسا رو هم حتما توي پست بعدي مي زارم.