محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

فندق مامان حسام کوچولو

8ماهگی نی نی

خوشگل من 8ماهگیت مبارک. پسرم داری کم کم بزرگ میشی و روز به روز شیرین تر.والبته شیطون تر.دیگه برام دست میزنی بابا که بغلت میکنه رو شونه م میزنی ومثلا صدام می کنی.صدا ها رو سعی می کنی در بیاری برات بعضی غذا رو درست میکنم وبه زور و خیلی کم می خوری .وقتی می برمت سر یخچال ذوق میکنی .اما هنوز با نی نی دایی دعوا نمی کنی .نهایتش اینه که موهای همدیگه رو می کشید.شبا ساعت 12می خوابی وصبح ساعت10بیدار می شی.اما اصلا به کارای خونه نمیرسم .مگر شبا که بابا خونه باشه و شما رو نگه داره. حالا عکسای این ماهت رو ببین : من وپسر دایی م بفرما رو مبل من.... چشماموووو ....  اقای شاکی  &...
25 شهريور 1392

7ماهگی نی نی

قند عسلم توی این ماه همراه با شیر خودم شیر خشک هم می خوری خیلی شیرین شدی اگر مهمونی برم وشما رو نبرم همه سراغت رو میگیرن کارهایی که میکنی بزرگتر از سنت هست.خدا رو شکر به زندگی ما رنگ بوی تازه ای دادی. شعر حسنی رو خیلی دوست داری با اون شیر می خوری و اروم می خوابی هنوز عمه عصمت زحمت حمام شما رو میکشه هر روز که میرم خونه مامانی بهش زنگ میزنم ومیاد شما رو می بره حمام .حمام رفتن و اب بازی رو خیلی دوست داری. اما شیر خوردن وابدا... 23      اردیبهشت تولدحضرت زهرا سالروز ازدواج من وبابایی وروز مادر بود مامانی گلم دوستت دالم منم محمد حسام لاستی سالگرد ازدباجتون مبالک.   &n...
25 شهريور 1392

اولین ماه رمضان نی نی

          نفسم امروز اخرین روزماه شعبان بود بابابی روزه بود اما من به خاطر شما روزه نگرفتم.افطار هم رفتیم خونه مادر خیلی باهشون بازی کردی مادر وباباجی هم تو رو که می دیدن کیف می کردن.                        از فردا هم ماه مبارک رمضان شروع می شه وما باید خونه رو مهیا کنیم تا بابایی بتونه روزه بگیره . فکر نمی کنم به خاطر حضور شما بتونم روزه بگیرم اما از خدا میخوام که کمک کنه بتونم از این ماه استفاده کافی ببرم.شما هم از خدا بخواه توی این ماه کمتر شیطو...
25 شهريور 1392

پسر مامان -بابا می گه

گل پسرم تا حالا دد وبده رو یاد گرفته بودی اما امشب (سه شنبه27تیر) بالاخره کلمه بابا روی لبای خوشگلت نشست. خونه مامانی بودیم انقدر خوشگل می گفتی که همه ذوق کرده بودن. بابایی  به خاطر اینکه اسمشو صدا کردی برای همه شیرینی خرید.                         ...
25 شهريور 1392

هدیه خدا به عمو حسین در اولین روز ماه رمضان

قند عسلم امروز اولین روز از ماه مبارک رمضانه و من هم روزه گرفتم شاید بقیه روز هارو نگیرم اما امروز گرفتم خدا کمکم  میکنه. تا ساعت یک بعداز ظهر خواب بودی وقتی بیدار شدی برات حریره بادوم درست کردم برعکس همیشه خیلی با اشتها خوردی .من نماز می خوندم که سر ناسازگاری رو برداشتی بای بای می کردی و می گفتی دد .به زور خوابیدی بابایی که اومد بیدار شدی بابایی بردت خونه خاله اعظم. الانم ساعت17:36 بعداز ظهره بابایی خوابه ومن هم برات می نویسم راستی افطار الویه درست کردم.چون بابایی خیلی دوست داره. خدا به عمو حسین هدیه داد امروز صبح دختر عمو حسین رفت بیمارستان تا نی نی ش پا بذاره تو دنیای ادم بزرگا.ظهر که من زدگ...
25 شهريور 1392

اولین روزهای ماه خدا

نفسم 5روز از ماه رمضان رو پشت سر گذاشتیم ومن فقط یه روزه نگرفتم همه بهم چیز میگن اما خیلی دوست دارم بگیرم. اندر احوالات این چند روز از شب اول ماه با بابایی رفتیم حرم زیارت وبا هم تصمیم گرفتیم هرشب ماه رمضان بیایم حرم انشالله.به نیت براورده شدن حاجات همه وخودمون. شب اول افطار خونه مادر بودیم.شب دوم خونه مامانی شب سوم خونه خودمون  وشب چهارم وپنجم هم خونه مامانی که البته شبا هم همون جا می خوابیدیم.وفردا شب هم معصوم خانم دختر عمو حسین  به افتخار دنیا اومدن نی نی ش دعوتمون کرده رستوران و بعد هم خونه مولودی دارن. دیشب هم یعنی سه شنبه شب با عمو رضا و خانومش رفتیم جمکران. بابایی یه سرما خوردگی ...
25 شهريور 1392

چند تا عکس ماه رمضونی

منو باش من و گاوم پسرمامان حمام میره..... بعد از آب تنی بازی بازی وای پسر دایی بازم تویی دست از سر کچل من بردار شلوارمووووووووو خونه مامانی در فکر خراب کاری                               ...
25 شهريور 1392

پسر مامان مریض شده

پسرکم امروز اولین جمعه ماه رمضان سال 91 وشما گل پسرم یه کمی مریضی . منم که ترسو. همه غصه دنیا تو دلمه خیلی میترسم. بابایی برات دارو گرفته منم سر ساعت بهت میدم اما چکار کنم دلم شور میزنه. دیشب تا از مولودی اومدیم ساعت یک بود اومدیم خونه مامانی دنبالت و بعد با عمو رضا وعمو امیر اینا رفتیم پارک . یه کم بی حال بودی اما خوشت اومده بود . ساعت 3 بود اومدیم خونه سریع سحری حاضر کردم بابایی هم شما رو خوابوند وباهم خوردیم .هنوز نیم ساعت به اذان بود که من از خستگی سر سفره دراز کشیدم و خوابم برد بابایی موقع اذان بیدارم کرد نمازخوندم وخوابیدم . الان که می نویسم ساعت17:30شما وبابایی خوابید . پسرم خدا نکنه مریض بشی من غصه...
25 شهريور 1392

اولین افطاری

عسلم دیروز خونه خاله اعظم افطاری دعوت شدیم من وشما از ظهر رفتیم اونجا حالت اصلا خوب نبود تب داشتی اما دست از شیطنت بر نمی داشتی. ساعت 3:30 بود زنگ زدم نوبت دکتر پهلوانی رو برات گرفتم به بابایی زنگ زدم وساعت 6 اومد دنبالمون ورفتیم دکترمنتظر بودیم تا نوبتمون بشه وشما جیغ می زدی و تلفن خانم منشی رو می خواستی.از اینکه تو 15 روز 200گرم وزن اضافه کرده بودی راضی بود اما گفت ازکسی وا گرفتی منم گفتم از باباش. برات دارو داد.سریع رفتیم داروهاتو گرفتیم،اومدیم خونه لباس عوض کردیم ورفتیم خونه خاله.همه اومده بودن، مامانی وبابا شکری،خاله فاطی اینا ،دایی حمید اینا و خانم الماسی اینا سر سفره افطار برای سلامتی همه بچه های مریض وشما دعا کردم. ...
25 شهريور 1392

بازم مهمونی

نفسم سلام امروزم قراره بریم مهمونی اونم خونه عمو حسین دیشب تا سحر نخوابیدی اماساعت 5بود که خسته شدی ولالا کردی ظهر بود که بیدار شدی ومنم بیدار کردی اما حالت اصلا خوب نبود برات حریره بادوم درست کردم با بی میلی خوردی یه کم بازی کردی ودوباره خوابیدی منم از فرصت استفاده کردم ولباساتو شستم بابایی اومد نگهت داشت منم رفتم حمام الانم ساعت 6:30بعدازظهره  شما تو نعنو نغ میزنی ومنم کنارت دارم برات خاطره مینویسم میرم مهمونی بر می گردم بازم برات می نویسم. تا نزیک افطار خواب بودی  منم کارامو می کردم وقتی بیدار شدی سریع برات فرنی درست کردم بهت دادم لباساتو پوشوندم حاضر شدیم که بریم استفراغ کردی روی لباسات منو میگی حرصم درا...
25 شهريور 1392