محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

فندق مامان حسام کوچولو

گلم بی حاله

سلام گل مامان امروز سه شنبه 7شهریوره .شما از جمعه شب دم دل داشتی.منم روز شنبه رفتم خونه مامانی  چون می ترسیدم بدتر بشی .شنبه شب هم دوباره بالا آوردی.اما دیشب وپری شب بالا نیاوردی.حالت خوب بود .خاله فاطی و خاله اعظم هم اومدن پیشمون تا مواظب شما باشن .عزیز هم خونه مامانی موند به خاطر شما.خاله کبری وعمه عصمت هم اومدن بهت سر زدن. راستی دایی حمید رفته بود شمال دیشب اومد. دیشب شام خونه عمه رباب دعوت بودیم وبعدش اومدیم خونه. ساعت 2بود که خوابیدی.و امروز هم تا 12 خواب بودی. بعدش هم با خاله اعظم رفتی خونشون.بابایی هم وقتی از سر کار اومد آوردت خونه. اما هنوز بی حالی وچیزی نمی خوری. نمی دونم چکارت کنم ؟    &...
25 شهريور 1392

عکسای گل پسرم

بازم لب تاپ              هورااااااااااا                           زیر رورئک گیر کردم            کمک.......            بااین کیف خوشملت کجا می ری؟            ماشین بازی            پیاده نشوووو    ...
25 شهريور 1392

می ریم دکتر

خوشگلکم روز دوشنبه 13 شهریور بردمت مطب دکتر پهلوانی .نسبت به ماه گذشته 300 گرم وزن اضافه کرده بودی یعنی الان 8.060 شدی .فکر کردم زیاد خوب نیست اما دکترت گفت برای شازده پسر شما با این درجه شیطنت خوبه .ودر کل راضی بود .بعد از چند ماه این اولین بار بود که از مطب دکتر خوشحال بیرون میومدم . حالا برات بگم از ساندویچ خوردنت : چند روز پیش خونه مامانی برات سوپ پختم نخوردی،فرنی درست کردم نخوردی،اعصابم خورد شده بود کم مونده بود گریه کنم محمد خاله فاطی رفت برای خودش ومحمد علی فلافل خرید اونا داشتن می خوردن که شما هم جیغ می زدی و می خواستی.منم مجبور شدم از نونش کم کم بهت بدم قربونت برم با چنان اشتهایی می خوردی انگار چند وقته که...
25 شهريور 1392

جمعه روز تعطیل

نفسم هفته گذشته با دلهره بی حالی شما برامون گذشت.اما هرچی به آخر هفته نزدیک می شدیم شما بهتر میشدی .خدا روشکر خاله فاطی روز چهارشنبه حالت تهوع وسر گیجه داشت کارش به دکتر رسید وبعد هم خونه مامانی استراحت کرد دیشب که رفتیم اونجا قرار شد که همه با هم جمعه بریم بیرون تا یه هوایی عوض کنه. توی راه که میومدیم خونه خوابت برد منم خونه که اومدیم وسایلمونو حاضر کردم برای صبح. من وبابایی نماز صبحمونو خوندیم تا اومدیم بخوابیم صدای خنده جنابعالی در اومد.از خواب بیدار شدی و خوابو از سر ما هم بردی .فکرشو بکن از ساعت یکربع به6 تا7 و10 دقیقه داشتم لالایی میگفتم تا خوابت برد دهانم کف کرد.گذاشتمت توی تخت تا اومدم بخوابم پاشدی نشستی....
25 شهريور 1392

خوشگل من داره می ره دد

  پسرم کلاه به سر کجا می ری؟؟؟                            آروم تر صبر کن منم بیام                          با این عجله کجا می ری؟؟؟                          میری خونه خاله اعظم؟؟؟     &nb...
25 شهريور 1392

11ماهگی نی نی

قربون قد وبالات برم من.                         پسر گلم 11 ماهه شدی. برای خودت مردکوچک شدی واقعا لذت می برم از این لحظات عمرم . پارسال این موقع  شما توی دلم بودی ومن در تدارک تکمیل کردن سیسمون شما.مامانی وخاله جونات خیییییییییلی کمکم کردن .همین روزا بود که وسایلم رو جمع کردم و چند روزی راهی خونه مامانی شدم. اول مهر هم همه رو دعوت کردیم تا سیسمونی شما رو ببینن. وای چه روزای سخت وشیرینی بود . خدا رو شکر که الان کنارمی . عسلم توی این روزا شیرین کاری زیاد می کنی،مثلا دیروز رفتیم خونه حوری...
25 شهريور 1392

نصیحت مادرانه

گل من امروز برات یه شعر مینویسم امیدوارم که بهش عمل کنی.          پسرم دنیا بزرگه ولی تو  یه دل بزرگتر از دنیا داری          عزیزم با این چشای مهربون  تو دل هرکی که خوبه جا داری          پسرم دنیا بزرگه ولی من  تو رو هر کجا که باشی میبینم         برات از قشنگترین باغ زمین  گلای مهربونی رو می چینم         پسرم خدای مهربون ما  بچه های خوبو خیلی دوست داره      &nb...
25 شهريور 1392

پیک نیک

خوشگل من سلام بازم جمعه رسید وما راهی بیرون شدیم . از پنج شنبه با اقای هاشمی هماهنگ کردیم که اونا هم از محلات بیان. صبح تا عوضت کردم بیدار شدی و دیگه نخوابیدی ما هم رفتیم خونه مامانی وبا خاله ها و مامانی و بابا شکری و عزیزساعت 9 راه افتادیم .اول رفتیم مشهد اردهال زیارت امامزاده سلطانعلی ابن محمد باقر. آقای هاشمی وخانواده هم رسیده بودن اونجا.من بار اولم بود که می رفتم. امامزاده ای بود که مثل امام حسین به شهادت رسیده بود تازه شایدم مظلوم تر.وبعدم رفتیم جاسب. خیلی هوای خوب وباصفایی داشت . صندلی ماشینت رو آوردم و توی اون نشستی وبا همه بازی می کردی .کلی وقت هم با تخته عمو ها ور می رفتی که بتونی بازش کنی .عکسشو برات می ز...
25 شهريور 1392

تولد بابابی

پسر گلم تولد بابایی رسیده.                                        21شهریور تولد بابایی گلته منم شنبه رفتم خونه مامانی وبا خاله اعظم و عمه عصمت رفتیم صفاییه برای بابایی یه جفت کفش خریدم واز طرف شما براش یه تی شرت. دیروز هم کارای خونه رو کردم وعصری هم دو تایی تونو راهی خونه مادر کردم خونه رو تزیین کردم ،کیک درست کردم. + ومنتظر موندم تا شما بیایید وقتی بابایی اومد تعجب کرد ومنم با چیزایی که درست کردم ازش پذیرایی کردم کی...
25 شهريور 1392