محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره

فندق مامان حسام کوچولو

هدیه خدا به عمو حسین در اولین روز ماه رمضان

قند عسلم امروز اولین روز از ماه مبارک رمضانه و من هم روزه گرفتم شاید بقیه روز هارو نگیرم اما امروز گرفتم خدا کمکم  میکنه. تا ساعت یک بعداز ظهر خواب بودی وقتی بیدار شدی برات حریره بادوم درست کردم برعکس همیشه خیلی با اشتها خوردی .من نماز می خوندم که سر ناسازگاری رو برداشتی بای بای می کردی و می گفتی دد .به زور خوابیدی بابایی که اومد بیدار شدی بابایی بردت خونه خاله اعظم. الانم ساعت17:36 بعداز ظهره بابایی خوابه ومن هم برات می نویسم راستی افطار الویه درست کردم.چون بابایی خیلی دوست داره. خدا به عمو حسین هدیه داد امروز صبح دختر عمو حسین رفت بیمارستان تا نی نی ش پا بذاره تو دنیای ادم بزرگا.ظهر که من زدگ...
25 شهريور 1392

اولین افطاری

عسلم دیروز خونه خاله اعظم افطاری دعوت شدیم من وشما از ظهر رفتیم اونجا حالت اصلا خوب نبود تب داشتی اما دست از شیطنت بر نمی داشتی. ساعت 3:30 بود زنگ زدم نوبت دکتر پهلوانی رو برات گرفتم به بابایی زنگ زدم وساعت 6 اومد دنبالمون ورفتیم دکترمنتظر بودیم تا نوبتمون بشه وشما جیغ می زدی و تلفن خانم منشی رو می خواستی.از اینکه تو 15 روز 200گرم وزن اضافه کرده بودی راضی بود اما گفت ازکسی وا گرفتی منم گفتم از باباش. برات دارو داد.سریع رفتیم داروهاتو گرفتیم،اومدیم خونه لباس عوض کردیم ورفتیم خونه خاله.همه اومده بودن، مامانی وبابا شکری،خاله فاطی اینا ،دایی حمید اینا و خانم الماسی اینا سر سفره افطار برای سلامتی همه بچه های مریض وشما دعا کردم. ...
25 شهريور 1392

بازم مهمونی

نفسم سلام امروزم قراره بریم مهمونی اونم خونه عمو حسین دیشب تا سحر نخوابیدی اماساعت 5بود که خسته شدی ولالا کردی ظهر بود که بیدار شدی ومنم بیدار کردی اما حالت اصلا خوب نبود برات حریره بادوم درست کردم با بی میلی خوردی یه کم بازی کردی ودوباره خوابیدی منم از فرصت استفاده کردم ولباساتو شستم بابایی اومد نگهت داشت منم رفتم حمام الانم ساعت 6:30بعدازظهره  شما تو نعنو نغ میزنی ومنم کنارت دارم برات خاطره مینویسم میرم مهمونی بر می گردم بازم برات می نویسم. تا نزیک افطار خواب بودی  منم کارامو می کردم وقتی بیدار شدی سریع برات فرنی درست کردم بهت دادم لباساتو پوشوندم حاضر شدیم که بریم استفراغ کردی روی لباسات منو میگی حرصم درا...
25 شهريور 1392

وااااااای خونه خاله فاطی

امروز جمعه وشهادت حضرت علی . دیشب شب احیابود شما نخوابیدی وبازی میکردی ونمی گذاشتی من وبابایی هم دعا بخونیم مفاتیح رو از دست ما می کشیدی ومی خواستی ورق ورق کنی تازگی ا هم یاد گرفتی تا چیزی که دستته بهت می گیم بده بر می داری وفرار می کنی  قربونت برم خیلی خوشمزه فرار می کنی . باهر ترفندی بود دعا هامون و خوندیم وشما رو به زور  خوابوندیم وسحری خوردیم وما هم خوابیدیم.من تا ساعت 12 خواب بودم بعد بابایی رو خوابوندم پیشت ورفتم کارامو کردم ساعت 3بود بیدار شدی. زنگ زدم به خاله اعظم باهم رفتیم خونه خاله فاطی آخه افطار همه اونجان باعمو خیلی بازی کردی وبرای خودت آتیش سوزوندی بعد هم فرزانه به زور خوابت کرد یک ساعت خوابیدی ودوباره ...
25 شهريور 1392

مامانم مهمونی میده

سلام قربونت برم چند روزیه چیزی برات ننوشتم حالا برات تعریف میکنم. روز شنبه برای افطار خونه عمو رضا دعوت بودیم شبم تا کمکشون کردیم جمع وجور کنن وامدیم خونه ساعت یک بود شب قدر بود اون شب شما زود خوابیدی ومن راحت تونستم اعمال اون شبو به جا بیارم . همون شب همه رو برای پنج شنبه افطار دعوت کردیم خونمون. یک شنبه افطار رفتیم خونه مامانی البته قبلش رفتیم فروشگاه یه کم خرید کردیم .شبم خونه مامانی موندیم. دوشنبه هم افطار خونه مامانی بودیم دایی وخاله فاطی هم اومدن. وای چقدر شما ومحمد متین شیطونی کردین . دوشنبه خونه بودیم من جارو کردم ومبلا رو جا بجا کردم و شما هم تا می تونستی شیطنت کردی .قربونت برم وقتی میگم زبونت کو ا...
25 شهريور 1392

نماز وصلوات

پسر گلم از مزایای هر شب حرم رفتن ما توی ماه مبارک این بود که شما صلوات فرستادن رو یاد گرفتی. تا بهت می گم صلوات بفرست می گی اوو ،وآروم آروم لب میزنی ومن بقیه ش رو می فرستم.خیییییلی خوشمزه می گی.وقتی صلوات می فرستی می خوام بخورمت . از دیروز هم یاد گرفتی تا مهر نماز رو می بینی یا می خوریش یاسر تو می زاری روش ومثلا نماز می خونی. گاهی وقتا هم با فاصله از مهر سرتو میزاری زمین ونماز می خونی.این عکسای دیشبه که با هادی پسر عمو حسین رفتیم جمکران. وشما مثلا داری نماز می خونی. قربون اون صورت چرکت                    &n...
25 شهريور 1392

سبزی بازی

دیشب خونه مامانی خیلی جیغ میزدی خاله فاطی برای اینکه صداتو بخوابونه گذاشتت وسط سبزیای مامانی تا بازی کنی ومامانی طفلک مجبور شد دوباره سبزی ها رو بشوره.                                                                                    &n...
25 شهريور 1392

جمعه روز تعطیل

نفسم هفته گذشته با دلهره بی حالی شما برامون گذشت.اما هرچی به آخر هفته نزدیک می شدیم شما بهتر میشدی .خدا روشکر خاله فاطی روز چهارشنبه حالت تهوع وسر گیجه داشت کارش به دکتر رسید وبعد هم خونه مامانی استراحت کرد دیشب که رفتیم اونجا قرار شد که همه با هم جمعه بریم بیرون تا یه هوایی عوض کنه. توی راه که میومدیم خونه خوابت برد منم خونه که اومدیم وسایلمونو حاضر کردم برای صبح. من وبابایی نماز صبحمونو خوندیم تا اومدیم بخوابیم صدای خنده جنابعالی در اومد.از خواب بیدار شدی و خوابو از سر ما هم بردی .فکرشو بکن از ساعت یکربع به6 تا7 و10 دقیقه داشتم لالایی میگفتم تا خوابت برد دهانم کف کرد.گذاشتمت توی تخت تا اومدم بخوابم پاشدی نشستی....
25 شهريور 1392

خوشگل من داره می ره دد

  پسرم کلاه به سر کجا می ری؟؟؟                            آروم تر صبر کن منم بیام                          با این عجله کجا می ری؟؟؟                          میری خونه خاله اعظم؟؟؟     &nb...
25 شهريور 1392