محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره

فندق مامان حسام کوچولو

این روزهای ما

فسقلی من : دیشب رفته بودیم خونه ی  باباجی. مادر بابایی رو بوسید تو بهت بر خورد توی بغل من پشتت رو کرده بودی بهشون و نه با مادر حرف می زدی و نه با بابات. هر چی هم گفتن بیا بغل ما نمی رفتی مادر می گفت بهت بر خورده که چرا بابایی ت رو بوس کرده و تو رو نبوسیده. چند روز پیش رفته بودیم خونه ی مامانی. داشتی دست به ماشین لباس شویی می زدی مامانی گفت: دست نزن بهت جیغ می زنم . از اون روز می گم بریم خونه ی مامانی. می گی نه مامانی ااااااااااااااااااا. یعنی مامانی جیغ می زنه. دایی حمید دوست داشت بهش بگی حمید. اما تو به جای دایی بهش می گی دایی دایی. هر چی هم می گم بگو حمید جون می گی: دایی دایی جون. رانی رو ریختی روی فرش ...
25 شهريور 1392

آخرين روزهاي اسفند

نفس مامان توي اين روزهاي آخر اسفند با اين كه كار خونه تكوني م تموم شده و خريد هم ندارم اما بازم استرس دارم تو هم كه شيرين زبوني ات منو كشته خودت و لوس مي كني و مي گي عزيــــــــــــــــــزم. خوابت كم شده و از اين بابت خيلي ناراحتم چون خيلي اذيتم مي كني شبا واقعا خسته مي شم و وقتي خوابت مي بره يه نفس راحت ميكشم . و حالا عكساي اين هفته ي شما: وقتي به گنبد حضرت معصومه و امام زمان مي رسيم به نشان سلام دست شو بالا مي گيره و بعد دست شو روي سينه مي زاره و مي گه مخلصيم .                        &nbs...
25 شهريور 1392

چهار شنبه سوري

فندوق من شب چهارشنبه سوري سال 91آخرين شب سال هم بود و من از صبح آخرين كارهاي تميز كاري خونه روانجام مي دادم.بعداز ظهر هم بابايي گفت كه بريم باغ عموعلي اما من هنوز كارام تموم نشده بود و اصلا راضي نبودم برم. اما به اصرار بابايي و عمو اينا بالاخره رفتيم همه ي فاميلاي زن عمو بودن خييييييييييييييلي بهمون خوش گذشت آتيش بازي و آواز و خيلي كاراي ديگه كه اون شب رو براي ما خاطره انگيز كرد. اينم چند تا از عكساي اون شب:         همه دور آتش ايستاده بوديم و دست وسوت و..........          شازده مون از ترقه بازي و سر و صدا ترسيده بود    &...
25 شهريور 1392

بهار مبارك

بهار   کلاغه روی دیوار                         صدا میکرد قار و قار  می گفت خبر خبردار                        اومده فصل بهار         هوا شده پاک پاک                          سبزه در اومد ازخاک       برفها دیگه آب شدن            &nbs...
25 شهريور 1392

پسمل مامان عاشق سيب زميني شده

خوشگل من چند وقتي ميشه كه خيييلي سيب زميني سرخ شده دوست داري منم تقريبا هر روز برات درست مي كنم. به سيب زميني مي گي ديب دددي . وقتي بهت مي گم مامان جان سيب زميني مي خواي؟ مي ري جلوي يخچال مي ايستي و ميگي: سس. يعني برات سس هم بيارم. ومن ضعف مي كنم براي اين كارات. خوشمزه ي من. گاهي اوقات كه برات درست نمي كنم خيلي با ناز مي گي مامان جون جان ديب دددي .                                 قربون اون زبونت برم با اين حرف زدن شيرينت .    ...
25 شهريور 1392

ذره اي از شيرين كارياي پسملم

عزيزم بعد از مدت ها كه خبر از غم و غصه ها مي دادم امروز اومدم تا برات از شيرين كاري هايي كه مي كني بگم. با اينكه همه حوصله ي خنديدن ندارن اما حضورت و كارايي كه مي كني براي چند ثانيه هم كه شده خنده رو رو لب هاشون مياره. صبح تا شما از خواب بيدار مي شي(ساعت 11) مي ريم خونه خاله اعظم. از در كه مي ري تو بعد از سلام دادن مي ري سراغ فرزانه و فاطمه مي پري روشون و مي گي آجيا پا .يعني آجي ا پاشيد و ساعت رو نشون مي دي و مي گي ظهره. وقتي هم بلند نمي شن دماغ هاشونو مي كني و اگر بازم بلند نشن دلشون رو وشگون مي گيري. دست به هر چي هم مي خواي بزني مي گي اعظم جون آقده ست؟ يعني اجازه ست. به هندونه مي گي نهي!!!!!!!!!!!! ...
25 شهريور 1392

يه روز خوب خونه ي خاله اعظم

پسر مامان: وقتي مي بيني كاري دارم انجام مي دم مياي و مي پرسي مامان چيتار مي توني(چكار مي كني)؟؟؟؟ وقتي هم كه با تلفن حرف مي زنم مي گي مامان كيه؟؟؟؟؟؟ وقتي هم صداي اس ام اس گوشيم مياد مي ري برام مياري و مي گي مامان گوشيت. به محمد علي(پسر خاله فاطي) مي گي داداش جون علي. ديشب هم ازش ياد گرفتي تا كسي اذيتت كنه بهش مي گي بچه ننه. يه روز رفته بوديم خونه ي خاله اعظم محمد متين و سوده هم اونجا بودن و شما حسابي بازي كرديد انگار كه خونه ي خاله زلزله ي 8 ريشتري اومده بود. ببيني عكساشو حرف منو تاييد مي كني:                   ...
25 شهريور 1392

عكساي قبل و بعد از حمام

عسل من: ديشب بعد از اينكه رفتيم خونه ماماني و جمكران شما توي ماشين خوابت برد. من خوشحال از اينكه تو خوابيدي .اومدم خونه و شير بهت دادم و گذاشتمت توي تختت. بابايي هم خوابيد منم داشتم وسايل سحر رو حاضر مي كردم كه يه دفعه ديدم داري صدام مي كني مامان مامان. دويدم و گفتم جانم. و ديدم به به چشمات تا ته ته بازه هر چي تلاش كردم كه بخوابي بي فايده بود و تا بعد از نماز بيدار بودي من كه ديگه از حال رفتم نمي دونم كي خوابيدي. امروز داشتم بهت قدقد(تخم مرغ) مي دادم يه تكه شو با دست برداشتم بزارم توي دهانت بهم مي گي با دست نه نه نه نه . امروز مي خوام عكساي قبل و بعد از حمام رفتنت رو برات بزارم.      ...
25 شهريور 1392

اين روزاي ما

ماه پسرم: توي ماه رمضان بعضي روزا خيلي خوب و آرومي اما بعضي از روزا ديگه مو به سر من نمي مونه از بس حرص مي خورم . يه روز كه خيلي حالم بد بود همين طور كه جلوي تلوزيون دراز كشيده بودم شايد 5 دقيقه خوابم برد يه دفعه از خواب پريدم ديدم واااااااااااااااااااااي زلزله اومده تو خونه هيچي سر جاش نيست واز همه مهم تر اينكه لب تاپو پشت رو كردي تا زدم كه روشن بشه ديدم صفحه چپ و راستي شده گفتم محمد حسام بابا دعوات مي كنه!!!!! خيلي خوشمزه گفتي خودم درست مي كنم عزيزم. منو مي گي اينقدر خنديدم و بوست كردم كه نگو . ديشب هم بابايي دعوات كرد گفت برو تو اتاق ديگه بيرون نيا. تو هم توي اتاق به تخت تكيه داده بودي. رفتم توي آشپزخونه و گفتم ح...
25 شهريور 1392