اين روزاي ما
ماه پسرم:
توي ماه رمضان بعضي روزا خيلي خوب و آرومي اما بعضي از روزا ديگه مو به سر من نمي مونه از بس حرص مي خورم.
يه روز كه خيلي حالم بد بود همين طور كه جلوي تلوزيون دراز كشيده بودم شايد 5 دقيقه خوابم برد يه دفعه از خواب پريدم ديدم واااااااااااااااااااااي زلزله اومده تو خونه هيچي سر جاش نيست واز همه مهم تر اينكه لب تاپو پشت رو كردي تا زدم كه روشن بشه ديدم صفحه چپ و راستي شده گفتم محمد حسام بابا دعوات مي كنه!!!!! خيلي خوشمزه گفتي خودم درست مي كنم عزيزم. منو مي گي اينقدر خنديدم و بوست كردم كه نگو.
ديشب هم بابايي دعوات كرد گفت برو تو اتاق ديگه بيرون نيا. تو هم توي اتاق به تخت تكيه داده بودي. رفتم توي آشپزخونه و گفتم حسام بيا توي آشپزخونه. خيلي مظلومانه گفتي بابا دعوا مي كنه.گفتم نه مامان بابايي چيزي نمي گه بيا اومدي جلوي در اتاق و گفتي بابا آقاده ست(اجازه ست).
صبح كه مي شه تلفن رو دست مي گيري و مي گي: ادووووو (الو)
بهت مي گم مامان جون پلو بيارم بخوري مي گي نه اوغ مي زنم.
بهت مي گم مامان جون بريم خونه ي مادر. مي گي قاقر(مادر) نه. خلاصه به زور ميريم. وقتي هم بريم ديگه نمي خواي برگردي با گريه برمي گردونيمت.
ماه پسرم،غنچه زيبا و خوشبوي من
انشالله هميشه سالم و شاد و موفق باشي