محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

فندق مامان حسام کوچولو

يه شب بد

عزيزم امشب دستم بريد خيلي وحشتناك. روي انگشت شصتم. اومدم همبرگر يخ زده رو با چاقو از هم جدا كنم چاقو فرو رفت توي دستم. وااااااااااااااااااااااااي دلم از حال رفت. به اندازه ي 10 تا بخيه بريده. اما دكتر برام چسب بخيه زده  انشالله كه خوب بشه اما گفته اصلا تكونش نده. دوستاي گلم من چند روزي براي استراحت مي رم خونه مامانم. ببخشيد اگه جوابتون رو نميدم. دعا كنيد دستم زودي خوب بشه.                       ...
19 دی 1392

مامان جونم تولدت مبارك

عزيزم امروز يعني 8 دي ماه تولد من بود. صبح الهام جون يكي از دوستاي دوره ي مدرسه م با دخمل گلش اومدن خونمون كه هم من خوشحال شدم هم شما. عصر هم با همديگه رفتيم خونه ي عمو علي روضه كه شما حسابي اونجا تركوندي و اذيتم كردي. بعد از روضه هم بابايي اومد دنبالمون و ما رو گذاشت خونه دايي حميد. ساعت 10 هم اومد دنبالمون و اومديم خونمون. بابايي يواشكي برام كيك و گل خريده بود كه من با ديدنش خيلي ذوق كردم و يه تولد مختصر 3 نفره گرفتيم. انشالله صبح زود ماماني اينا هم از كربلا ميان. حالا بگم از شيطنت هاي شما: وقتي از پله ها مي ري پايين دستت رو به نرده مي گيري يه وقتايي دستت رو محكم مي گيري به نرده و مدام مي گي ...
15 دی 1392

محمد پارسا پرواز كرد

عزيزم بهت تسليت ميگم محمد پارسا(نوه ي عمو حسين و عمو علي) بر اثر عارضه ي قلبي دردي كه از لحظه ي تولد با اون دست و پنجه نرم مي كرد، در سن 6 سال و 3 ماهگي، به سوي خدا پرواز كرد.                     محمد پارساي مهربان   هرچند پریدن برایت زود بود   حالا که فرشته ای شده ای در دل آسمان   برای دل پدر و مادرت دعا کن   من که با شنیدن پروازت   احساس می کنم تمام دنیا را بر روی قلبم گذاشته اند   وای به حال.... عزيزم از خدا بخواه آن صبری را که به زینب داد به مادرت هدیه دهد   ...
2 دی 1392

سمنو پزون عمو علي

خوشگلم امسال  عمو علي سمنو نذر داشتن شب دوم ماه صفر نذرشون رو ادا كردن. برنامه شون با روضه هاي ماماني يكي شده بود منم يه پام خونه ي ماماني بود يه پام خونه ي عمو اينا. شما هم بيشتر خونه خاله اعظم بودي . شب براي ريشه صاف كردن رفتيم همه سراغ تو رو مي گرفتن. ساعت 11 بود كه با امين آورديمت خونه ي عمو. تا ساعت 2 اونجا بوديم. و شما هم توي بغل دايي جواد(برادر زن عمو) بودي. و به كارهاشون نظارت مي كردي . صبح هم فتيم خونه ماماني تا يه كم كمك ماماني بكنيم از اونجا دوباره برگشتيم خونه ي  عمو.بعد از ناهار برگشتيم خونه ي ماماني. روضه كه تموم شد من رفتم خونه ي عمو و شما رفتي خونه ي خاله. خاله اعظم رو مجبور كرده بودي تا برات پ...
2 دی 1392

يلدا

             ماماني سلام عزيزم امسال برات خيلي برنامه داشتم مي خواستم برات يه شب يلدايي 3 نفره اما خاطره انگيز بسازم. اما نشد. محمد پارسا با پروازش همه چي رو خراب كرد اصلا دل و دماغ انجام اين كارها رو نداشتم. ببخش انشالله سال ديگه جبران مي كنم. راستي ماماني و بابا جون شكري امروز ظهر رفتن كربلا. 1دقيقه يه شب معمولي رو به يلدا تبديل مي كنه. عمرتون سرشار از اين دقيقه ها             ...
1 دی 1392

باباجي كجايي!!!!!!!!

حبه ي انگورم داريم روزاي پاياني ماه محرم رو سپري مي كنيم.اما يه چيزايي رو دوست دارم برات بنويسم. هر سال باباجي و مادر روز عاشورا آبگوشت نذري مي دادن. و از چند روز قبل گوسفند تهيه مي كردن و وسايل آبگوشت رو مي خريدن و تا ظهر عاشورا نگران اين نذري و پذيرايي از مهمونا بودن. و بعد از رفتن مهمونا هنوز ما جمع و جور و جارو نكرده بوديم كه باباجي مي گفت سر صدا نكنيد من مي خوام بخوابم و اگرم صداي كسي در ميومد بيدار مي شد و مي گفت نزاشتيد بخوام .مي خواست با چرتي كه مي زنه خستگي و دلهره ي اين چند روزه رو از تنش بيرون بكنه. اما... برات بگم از امسال: امسال با اومدن ماه محرم بيشتر از هميشه دلمون براي باباجي تنگ شد و جاي...
11 آذر 1392

جشن كوچك گودباي ماي بي بي

عزيز دلم بالاخره تو هم با ماي بي بي خداحافظي كردي. فكر مي كردم با درجه بالاي شيطنتي كه داشتي خيلي اذيت بشم. اما خوشبختانه خيلــــــــــــــي با ما همكاري كردي. و بدون اينكه جايي رو نجس كني يا مشكلي برام پيش بياري دستشويي ت رو گفتي. فقط اولين باري كه مي خواستيpp بكني يه كم اذيت شدم . البته بماند كه ماماني و خاله ها خيلي كمكمون كردن دستشون درد نكنه .  منم يه روز برات يه جشن كوچولو ترتيب دادم با كيك مامان پز. تو هم عاشق اين طور جشن ا هستي. خودت ماي بي بي  رو دستت گرفته بودي و تكون مي دادي و مي گفتي ماي بي بي خداحافظي . الهي قربونت برم صبحا كه براي نماز بيدار مي شيم شما رو هم مي بريم دستشويي بدون اينكه نغ ب...
30 آبان 1392
13099 0 29 ادامه مطلب

روزانه ي مرد كوچك

خوشگلم حسابي شيرين زبوني مي كني و با همين نمكت دل همه رو بردي. چند روز پيش اومدي تو بغلم و بهم مي گي مامان جون مي گم بله. چرا متين آقا(پسر برادرم كه 3 ماه از خودش كوچكتره) به من مي گه حسامي منم بهش مي گم متيني . اول يه كم فكر كردم كه چه جوابي بدم بعد خنده م گرفت و گفتم هر چي دوست داري بهش بگو. علاوه بر پاييزه و پاييزه خيلي شعر ديگه ياد گرفتي . مثل عروسك قشنگ من،آقا پليسه و...   وقتي شعر عروسك رو مي خوني به چشما تو باز كن كه مي رسي دستت رو مي زاري روي چشمات و مي گي چشماش اينه. ديشب داشتيم توي ماشين روضه گوش مي داديم مداح مي گفت حسين حسين.با يه عالمه خشونت گفتي نگو حسين حسين بگو عمو حسين. (آخه خودشم...
21 آبان 1392

تولد قند عسلم

عزيزم امروز يه روز قشنگ براي هر 3 نفرمون بود. اول اينكه مادر جون آنژي كردن و به سلامت به خونه اومدن و دوم اينكه تولد نفسم بود.                                        خوشگلم امسال به خاطر عزيزاي از دست رفتمون نشد مثل پارسال برات تولد مفصل بگيرم. فقط يه تولد كوشولو برات گرفتم تا بدوني كه توي سخت ترين روزاي زندگي مون هم شيرين ترين روزها رو از ياد نمي بريم. يادش به خير 18 مهر سال 90 توي اين ساعات داشتم درد مي كشيدم. چه سخت بود اما 20 دقيقه به 10 شب برام شد قشنگ ترين ساعت زندگيم. ...
20 آبان 1392

عكساي كربلا

خوشگل من اين عكسا خيلي وقته حاضر شدن اما نمي دونم چرا امروز كه روز اول ماه محرم هست اين عكسا رو گذاشتم توي وبلاگت.                                           محرم آمد و ماه عزا شد                                           مه جانبازی خون خدا شد     ...
20 آبان 1392