باباجي كجايي!!!!!!!!
حبه ي انگورم
داريم روزاي پاياني ماه محرم رو سپري مي كنيم.اما يه چيزايي رو دوست دارم برات بنويسم.
هر سال باباجي و مادر روز عاشورا آبگوشت نذري مي دادن. و از چند روز قبل گوسفند تهيه مي كردن و وسايل آبگوشت رو مي خريدن و تا ظهر عاشورا نگران اين نذري و پذيرايي از مهمونا بودن. و بعد از رفتن مهمونا هنوز ما جمع و جور و جارو نكرده بوديم كه باباجي مي گفت سر صدا نكنيد من مي خوام بخوابم و اگرم صداي كسي در ميومد بيدار مي شد و مي گفت نزاشتيد بخوام.مي خواست با چرتي كه مي زنه خستگي و دلهره ي اين چند روزه رو از تنش بيرون بكنه.
اما...
برات بگم از امسال:
امسال با اومدن ماه محرم بيشتر از هميشه دلمون براي باباجي تنگ شد و جاي خالي اونو پيش خودمون احساس كرديم. نه تنها ما بلكه عمه ها و عمو ها هم اين احساس رو داشتن.
از اول محرم همه نگران و دل تنگ بودن. براي همديگه عكساي باباجي رو مي فرستادن ما هم توي خونمون روزگار خوبي نداشتيم من يواشكي گريه مي كردم تا بابايي نفهمه. بابايي هم تنهايي غصه مي خورد تا من نفهمم. اما يه وقتايي كه برام از دلتنگي ش براي باباجي مي گفت خيلي دلم براش مي سوخت اما حرف رو عوض مي كردم تا كمتر غصه بخوره.
بالاخره روز عاشورا رسيد صبح كه رفتم اونجا جاي خالي باباجي كنار ديگ آبگوشت خيلي حالمو گرفت اما نمي تونستم نشون بدم چون مادر جون ناراحت مي شد. تا شب هم همگي حال خوبي نداشتن اما كسي بروز نميداد.مهمونايي كه براي ناهار ميومدن يه كتاب دعا كه صفحه اولش عكس باباجي بود بهشون به رسم يادبود مي داديم.
خلاصه كه روزاي اول محرم برامون خيلي سخت گذشت. بعد از روز عاشورا هم مادرجون 10 روز روضه داشت كه مي رفتيم شما رو هم مي بردم . و شبا هم خونه عمه هيئت بود كه ميرفتيم اما شما مي رفتي خونه خاله اعظم و ماماني.
يه روز خانم خونه مادرجون داشت صحبت مي كرديادم نيست چي مي گفت اما وسط حرفاش گفت حرفاي زشت نزنيد.سريع گفتي آجي فاطمه م گفته بي ادب حرف بد نيست آشغال حرف بديه. همه زدن زير خنده.
يه روز ديگه هم خانم داشت مي گفت به سادات احترام بزاريد. بهم گفتي مامان زينب سادات رو مي گه؟؟؟؟؟(نوه عمه فاطي). بازم اطرافيان كه شنيده خنده شون گرفت.
وقتي هم روضه خانم تموم ميشد جلوي در مي ايستادي و مي گفي خانما بريد خداحافظي. زن عمو مي گفت نه عزيزم بگو ناهار تشريف داشته باشيد مي گفتي نه برن.
مادرجون هم كه با تو عشق عالم رو مي كنه هر چي آتيش بسوزوني و اذيت بكني مي گه عيب نداره بچم رو دعوا نكن.
پسركم علي اصغر شده
البته لباساش براي پارساله
علي اصغر نگهدارت باشه عزيزم
شام عاشورا خونه ماماني
داري مي ري به مينا سلام كني
مينا سلاااااااااااااااااام
داريم مي ريم روضه خونه مادرجون بهت مي گم لبهات رو جمع كن الكي نخند اين طوري مي كني
يه روز ديگه كه داريم مي ريم خونه مادر جون
قربون خنده هات برم من
يه جاي جديد براي نشستن گل پسرم
براي نشستن روي ميز از صندلي كمك مي گيري