محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره

فندق مامان حسام کوچولو

بازي وبلاگي

يه  بازی وبلاگی...  اگر ماهی از سال بودم ..... دی اگر روزی در هفته بودم ..... جمعه اگر عدد بودم .... 5 اگر نوشیدنی بودم ..... يه شربت خنك خنك اگر ثواب بودم ...... آشتي دادن اگر درخت بودم .... بيد مجنون اگر ميوه بودم..... يه هلوي توپولي اگر گل بودم ..... نرگس اگر آب و هوا بودم ..... معتدل اما بيشتر روبه خنكي بره اگر رنگ بودم ..... ليمويي اگر پرنده بودم ..... يه گنجشك كوچولو اگر صدا بودم ..... صدای يا كريم(كبوتر) ا گر فعل بودم .... شاد بودن اگر ساز بودم ..... پيانو اگر عضوی از بدن بودم ....قلب اگر بخشی از طبیعت بودم .... آبشار اگر یه حس بودم ....  ...
25 شهريور 1392

اين روزاي ما

ماه پسرم: توي ماه رمضان بعضي روزا خيلي خوب و آرومي اما بعضي از روزا ديگه مو به سر من نمي مونه از بس حرص مي خورم . يه روز كه خيلي حالم بد بود همين طور كه جلوي تلوزيون دراز كشيده بودم شايد 5 دقيقه خوابم برد يه دفعه از خواب پريدم ديدم واااااااااااااااااااااي زلزله اومده تو خونه هيچي سر جاش نيست واز همه مهم تر اينكه لب تاپو پشت رو كردي تا زدم كه روشن بشه ديدم صفحه چپ و راستي شده گفتم محمد حسام بابا دعوات مي كنه!!!!! خيلي خوشمزه گفتي خودم درست مي كنم عزيزم. منو مي گي اينقدر خنديدم و بوست كردم كه نگو . ديشب هم بابايي دعوات كرد گفت برو تو اتاق ديگه بيرون نيا. تو هم توي اتاق به تخت تكيه داده بودي. رفتم توي آشپزخونه و گفتم ح...
25 شهريور 1392

بفرماييد عكس

خوشگل من برات عكساي اين هفته رو مي زارم تا ببيني و لذت ببري. يه شب رفته بوديم رنگين كمان(شهر بازي) كه شما متاسفانه با اسباب بازي ها بازي نكردي تا از محوطه ي بازي ها بيرون اومديم و آب و ديدي كلي ذوق كردي و رفتي سمت آب.                                                               آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآب                     ...
25 شهريور 1392

شيرين كارياي عسل طلام

ماه پسرم تاج سرم: آخرين روزهاي ماه مبارك رمضان سال92 رو سپري مي كنيم. بعضي روزا خيلي خوب و بعضي روزا.... نگم بهتره. ديشب شام خونه عمو علي بوديم. خيلي بهت خوش گذشت با محمد پارسا حسابي بازي كرديد اما بعضي وقتا با هم نمي ساختيد   و باعث خنده ي همه مي شديد. سر سفره افطار شما داشتي غذا مي خوردي بابايي براي من يه ليوان خاكشير ريخت سريع گفتي پس من چي؟؟؟؟؟؟؟؟؟ منم گفتم مامان خوشمزه نيست بو مي ده نخوريااااا.توي بغلم بالا و پايين پريدي كه مي خوام منم بهت دادم . بيش از نيمي از ليوان رو خوردي و گفتم پس بده منم بخورم. از جلوي دستم كشيدي و گفتي   مامان نخور بده بو مي ده .   همه سر سفره خنديدن. و منم از خجالت آب شدم ...
25 شهريور 1392

اولين شعر خوني پسملم

عشقم ديشب خونه ماماني رفتم توي اتاق ماي بي بي ت رو عوض كنم. ديدم داري يه چيزايي مي خوني خوب كه دقت كردم ديدم داري شعر پاييزه و پاييزه رو مي خوني.وااااااااااااااي كلي ذوق كردم . آخه اين شعر رو من گاهي وقتا كه مي خواستي بخوابي برات مي خوندم و هيچ وقت باهات تمرين نكرده بودم نمي دوني چه لذتي بردم.                                        پاييزه و پاييزه                        برگ درخت...
25 شهريور 1392

يه روز گرم خونه ماماني

نفس مامان هر روز شيرين تر از روز قبل مي شي . ومن وبابايي كيف مي كنيم وقتي تو صحبت مي كني. بابايي كه از بيرون مياد مي ري جلوي در و سلام ميكني. هر كس ديگه هم بياد جلوي پاش بلند مي شي. و بااصرار من سلام مي كني. جديدا ياد گرفتي همه چي برات سواله. همش مي گي اين چيه؟ اين چيه؟دلت مي خواد اسم همه چي رو بدوني. وقتي اتفاقي برخلاف ميلت مي افته گوشي رو مي گيري دستت و با خاله فاطي حرف مي زني مي گي الو آتي و ماجرا رو تعريف مي كني بعد گوشي رو پرت مي كني زمين. مدتي ه كه عاشق آچار پيچ گوشتي شدي با اينكه پلاستيكي شو برات خريدم اما باواقعي هاش دوست داري بازي كني. ديروز داشتيم مي رفتيم خونه ي خاله اعظم يواشكي پيچ گو...
25 شهريور 1392

خاطره دنيا اومدن حسام

عزيزم توي اين روزا كه براي سالروز تولدت لحظه شماري مي كنم يه خبري برات مي نويسم مهديه جون زحمت كشيدن و خاطره ي دنيا اومدنت رو توي وبلاگشون گذاشتن.اگر دوست داري اونو بخون.  از همه ي دوستاي عزيزم كه تازه باهاشون آشنا شدم و خاطرات اوليه ي ما رو نخوندن هم دعوت مي كنم كه به اين وبلاگ بزنن و خاطره ي دنيا اومدن شاه پسرم رو بخونن. راستي نظر يادتون نره هااااااااااااا اينم آدرس بفرماييد :                          http://madari.niniweblog                      يادم ...
25 شهريور 1392

گذر عمر

نفسم روزاي خوبي رو سپري نمي كنم.از لحاظ روحي خيلي به هم ريختم. مدام ياد پارسال مي افتم كه با خاله ها رفتيم شمال. تقريبا همين روزا بود چه قدر بهمون خوش گذشت. اصلا به ذهنم هم خطور نمي كرد كه تا امسال دو تا داغ بزرگ ببينم. با نگاه كردن تو صورت مادر و خاله مي شه فهميد كه توي اين چند ماه چه قدر پير شدن خدايا خودت كمكشون كن. بگذريم... توي اين روزا يادگرفتي جمله مي گي.كنجكاوي ت هم كه گل كرده.مدام مي پرسي اين چيه ؟كجا مي ريم؟ چكار كنيم؟ چرا؟واي ..... يه وقتايي قاطي مي كنم و يه داد بنفش مي زنم يه چند ثانيه نگام مي كني و مي گي مامان جون داد نزن. اون وقته كه به قول خودت ببلت مي كنم و چند تا بوس آبدار ازت مي كنم....
25 شهريور 1392

تولد باباجون

خوشگل من بالاخره انتظارمون به پايان رسيد وتولد بابايي اومد. منم كه از چند روز پيش مدام به اين فكر مي كردم كه چكار كنم كه بابايي خوشحال بشه، به اين نتيجه رسيدم كه براش كفش بخرم و يه جشن كوچولوي 3 نفره بگيريم.البته بگم كه كيك هم خودم درست كردم . شب خيلي خوبي بود و به هر سه مون خوش گذشت. بابايي كه از پله ها بالا اومد براش مي چرخيدي و تولدت مبارك مي خوندي.براي بابايي فشفشه روشن كرديم، شمع روشن كرديم، كيك خورديم، شام هم در كنار هم چيپس و پنير خورديم خيلي خوشت اومده بود.         براي بابايي عزيز دلم همسر مهربانم مي دونم كه خيلي برامون زحمت مي كشي،و ما هم تورو خيلي اذيت مي كنيم ا...
25 شهريور 1392

شيرين زبونياي عسلم

صلوات به سبك آقا حسام ما:                                       الله مميي مميـــــــــــــــــــــــــــي از در خونه كه مي ريم بيرون ميگي: سم الله رحمن ههههههه رحيم. خدايا به اميد خودت به اميد مامان به اميد بابا. به خاله فاطي مي گه بگو به اميد عمو.به عمو رضا مي گه بگو به اميد عمو علي. البته من اينا رو يادت ندادم خودت تحليل كردي. خاله اعظم بهت مي گه بگو متين(پسر دايي حميد)گامبو مي گي متين گامبو نه امين(پسر عمو علي) گامبو. متين آقاست. و از اون...
25 شهريور 1392