محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

فندق مامان حسام کوچولو

بهار مبارك

بهار   کلاغه روی دیوار                         صدا میکرد قار و قار  می گفت خبر خبردار                        اومده فصل بهار         هوا شده پاک پاک                          سبزه در اومد ازخاک       برفها دیگه آب شدن            &nbs...
25 شهريور 1392

عيد نه چندان خوش

سلام به همگي همين طور يه سلام همراه با عشق به پسر نازنينم.                               عيد همگي مبارك گل پسرم امسال عيد خيلي لحظات خوب و خوشي نداشتيم.روز چهارشنبه حدود ساعت 2:32بعداز ظهر سال تحويل بود . و ما هم بعد از صرف ناهار رفتيم خونه ي باباجي اينا.از اونجا هم خونه ي عمو حسين و عمو علي و بعد از هم خونه ي عزيز . شام هم اومديم خونه ي باباجي. آخر شب هم رفتيم خونه عمو امير .بابا شكري و ماماني و خاله فاطي اينا هم از سه شنبه رفتن مشهد. صبح اولين روز عيد ما با خاله اعظم ...
25 شهريور 1392

سيزده به در

 نفس مامان                 سبزه رو از سفره بگیر / ماهی را با خودت بیار وقتشه بیرون بزنیم / سیزدهمین روز بهار بالاخره روز سيزده بدر رسيد . صبح ساعت نه با باباجي اينا راهي خاوه باغ عمو علي شديم.عمو و زن عمو و امين صبح از آنتاليا بر گشته بودن. و وقتي ما رفتيم هنوز نيومده بودن خاوه. عمو حسين و عمه فاطي و بچه هاشون و خواهر و برادر زن عمو هم اونجا بودن و حوالي ظهر بود كه عمو اينا اومدن.چه ذوقي كردي وقتي عمو علي رو ديدي . بعداز ظهر هم خاله فاطي اينا اومدن.سيزده به در خوب و آرومي رو گذرونديم .وقتي هم راه افتاديم اون قدر خسته بودي كه از حال رفتي ...
25 شهريور 1392

تيب هاي نوروزي شازده بسرم

شازده ي ما امسال لباس هاي متنوعي داشت و هر روز يه دست لباس مي بوشيد. لباس اصلي ش هم هموني بود كه سر سفره ي هفت سين ازش عكس گرفتيم.                                          امان از دست ماماناي تنوع طلب                                         ...
25 شهريور 1392

پسمل مامان عاشق سيب زميني شده

خوشگل من چند وقتي ميشه كه خيييلي سيب زميني سرخ شده دوست داري منم تقريبا هر روز برات درست مي كنم. به سيب زميني مي گي ديب دددي . وقتي بهت مي گم مامان جان سيب زميني مي خواي؟ مي ري جلوي يخچال مي ايستي و ميگي: سس. يعني برات سس هم بيارم. ومن ضعف مي كنم براي اين كارات. خوشمزه ي من. گاهي اوقات كه برات درست نمي كنم خيلي با ناز مي گي مامان جون جان ديب دددي .                                 قربون اون زبونت برم با اين حرف زدن شيرينت .    ...
25 شهريور 1392

لغت نامه ي گل پسر

قندك من تلاش مي كني تا هر چه كه همه مي گويند تو هم بگويي. مثلا چند روز پيش ماماني به باباشكري گفت آقا مقدم تو هم ياد گرفتي و مي گفتي آقو مقم . ديروز صبح از خواب بلند شدي و هندونه ديدي. گريه مي كردي و مي گفتي نهي .منم غش كرده بودم از خنده . به محمد علي(پسر خاله) مي گي : داداش جون علي . شبا كه مي خواي بخوابي مي گي شعر دادش جون علي رو بخون . به توپ مي گي پوپ . وقتي به كسي مي خواي محبت بكني با ناز مي گي ناناز من.يا مي گي عزززززززيزم . هر چي هم برات مي خريم بهت مي گيم كي خريده برات مي گي اعظم جون(خاله اعظم) . و از شيطنت ت هم چيزي نگم بهتره .وااااااااااااااااااااي امان از دست تو .     ب...
25 شهريور 1392

دسته گل پسر مامان

عزيزكم برات بگم از دسته گلايي كه هفته ي پيش به آب دادي. ماماني به خاطر شهادت حضرت زهرا 5 روز روضه داشت.روز قبل از شروع روضه ها ما رفتيم كمكش . اماتا ما بريم خودش بيشتر كارهاشو كرده بود .چون طفلي مي دونست كه من با تو بيشتر از اينكه كمكش كنم كارشو زياد مي كنم. شما داشتي آب مي خوردي . وقتي آبت تموم شد بلند شدي دنبال ماماني كه بهت آب بده افتادي و ليوان توي دستت خورد شد.اما خدا رو شكر فقط پايين يكي از ناخن هات خون افتاد كه برات چسب زخم زدم تا خونش بند بياد. توي آشپز خونه مشغول بازي بودي كه يك دفعه ديدم چسب روي زخمت رو باز كردي و سراميك و فرش رو با خون يكي كردي داشتم مي پوكيدم از عصبانيت به اين فكر مي كردم كه چطور تا ف...
25 شهريور 1392

مسافرت

گلم روز چهارشنبه 4ارديبهشت ما و پسر عموهات(رضا و مهدي و هادي) به همراه خانوماشونراهي شمال شديم. انقدر خوب و خوش بوديم كه مي گفتيم چه مسافرتي بشه...... غروب بود كه رسيديم سلمان شهر. هوا خيلي سرد و بود و بارون شديدي ميومد. همه هم خسته بودند تصميم گرفتيم صبح كه بيدار شديم بريم كنار دريا. همه خسته و بي حال خوابيديم.صبح تا از خواب بيدار شديم و خواستيم بريم تلكابين زنگ زدن كه باباجي ديشب حالش بد بوده. همه نگران بودن تا اينكه مادر جون زنگ زد و گفت الان حالش خوبه خوش باشيد. داشتيم مي رفتيم كه خبر دادن دايي خانم عمو رضا فوت كرده . سريع برگشتيم وسايلمون رو جمع كرديم و راه افتاديم. شب هم قم بوديم اول رفتيم خونه باباجي حال چندان خوبي...
25 شهريور 1392

باباجي رفت پيش خدا

                    عزيزم                    بهت تسليت مي گم باباجي(باباي بابايي) رفت پيش خدا   الان هم كه بعد از ده روز دارم برات مي نويسم دستم ياري نمي كنه و اشكم بهم اجازه نمي ده. خيلي غم سنگينه خدا رو شكر كه تو كوچكي و خيلي متوجه غم اندوه من و مخصوصا بابايي نمي ش ديگه نمي تونم بنويسم           انشالله سر فرصت مناسب خاطره ي آخرين لحظه ي ديدارمون رو برات مينويسم ...
25 شهريور 1392

روز پدر

عزيزم برات بگم از اين روز زيباكه ما شادي نداشتيم: امسال روز پدر براي ما خيلي سخت بود از طرفي ناراحت بوديم كه صبح روز عيد چطور خونه ي باباجي بريم و به كي تبريك بگيم؟ به جاي هديه براي باباجي بايد براش گل مي خريديم و سر مزارش مي رفتيم و سخت تر از اون ديدن روي دو دختر بود كه هديه ي روز پدر رو براي باباشون گرفته بودن اما به باباشون نداده بودن. و اونا هم بايد مثل ما براي باباشون هديه گل مي گرفتن و سر مزارش مي رفتن. واييييييييييييييييي كه چقدر سخت بود تحمل اين روز. اي خدا صبر بده اي خدا داغ دادي تحملش رو هم بده. ديگه نمي تونم بنويسم... ...
25 شهريور 1392