دسته گلاي دردونه م
خوشگل من
توي اين روزاي بهاري اتفاقات بد و خوبي برامون افتاد.
روز مادر رو گذرونديم و هم چنين سالگرد باباجي.
دو تا جمعه هم با خاله ها رفتيم بيرون شهر و خيلي هم بهمون خوش گذشت. دفعه اول كه رفتيم رفتي و يه سوراخ مورچه پيدا كردي و از بس كه سيخ كردي توي سوراخشون مورچه ها ريختن بيرون و تو اولش ترسيدي اما بعدش برات عادي شد. هفته بعدش مي گفتم بريم بيرون مي گفتي بريم مورچه بازي.
گل پسرم ديگه آقا شده صبح كه از خواب بلند مي شه تا منو مي بينه مي گه سلام مامان جون.
يه روزي اسم باسن ت رو ازم پرسيدي گفتم اسمش باسن ه. بابايي گفت بي سنه. يه كم كه فكر كردي عزت سرش گذاشتي و بهش مي گي آقا بي سن.
عاشق عمو پورنگي .ما كل شبانه روز مجبوريم به خاطر شما عمو پورنگ تماشا كنيم.
يه شب با بابايي رفتيم ساندويچ بخريم به بابا گفتي من دنبالت ميام منم مجبور شدم بيام تا بغلت كنم و بابايي حساب كنه. اومديم ساندويچ سفارش بديم گفتي من پيتزا مي خوام. پيتزا برات سفارش داديم . تا خواستيم يباييم بيرون سر و صدا كردي كه مي خوام اينجا بخورم. ما هم مجبور شديم بشينيم تا زماني كه برامون ساندويچ و پيتزا رو بيارن چشمات همه جا كار مي كرد؛ توي ميز كناري مون يه بچه بود كه داشت نوشابه مي خورد جيغ زدي كه نخور اوغ مي زني همه برگشتن نگات كردن منم مردم از خجالت. بعدشم به بابايي مي گفتي بابايي دعواش كن داره نوشابه مي خوره. خلاصه يه شام تاريخي ما اون شب خورديم.
اما در كل پسر خوبي برام هستي و من هميشه خدا رو به خاظر حضورت شاكرم.
دوستت دارم عزيزم