محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

فندق مامان حسام کوچولو

امان از اين ويروس

1392/11/15 1:56
1,128 بازدید
اشتراک گذاری

نفسم

چند روزيه كه مريض شدي

حالابگم برات از قصه ي مريضي ت:

از روز سه شنبه سرفه مي كردي و منم نگران كه مريضي ت بر نگرده تا روز شنبه كه لرز و بي حالي هم بهش اضافه شد.روز يك شنبه از 6 صبح بيدار شدي و نخوابيدي در عين بي حالي بازم بازي مي كردي. با بابايي رفتيم خونه ي ماماني چون روضه ي ماهانه داشتن. يك ساعتي خوابيدم تا يه كم سر حال بشم چون شب 3 ساعت بيشتر نخوابيده بودم. بعد هم مشغول جارو شدم  بعد از ناهار خوابيدي و موقع اومدن مهمونا بيدار شدي. وقتي متين اومد دوتايي چه سر و صدايي كرديد و از ديدن هم لذت برديد. يه كم با هم بازي كرديد و بعد من بردمت توي اتاق خيلي بي حال و كسل شدي يه كم رو پام خوابيدي يه دفعه از خواب پا شدي و شروع كردي به بالا آوردن از بس بالا آوردي كل صورتت دون دون قرمز شد. تبت يه دفعه زد بالا. هول كردم چند بار بعدش هم بالا آوردي سريع نوبت دكتر برات گرفتم و بعد از چند بار رفت و آمد بالاخره 11 رفتيم مطب دكتر. دكتر گفت تبت خيلي بالاست. و برات دوتا سرم داد كه دو شب برات بزنيم .خيلي نگران شدم خودم از سرم مي ترسيدم واي به اينكه بچه م سرم بزنه. سريع رفتيم دارو ها رو گرفتيم و با ماماني رفتيم درمانگاه. خيلي گريه كردي من كه دلم نيومد موقع سرم زدن بيام جلو. اما كل يك ساعتي كه سرم زدي گريه كردي و من و ماماني كنارت بوديم بابايي هم نگران توي سالن راه مي رفت اما تبت پايين نيومد از دكتر درمانگاه پرسيدن اونم گفت كه برات شياف بزاريم. بعد از شياف سريع تبت پايين اومد.

از ترس اينكه بازم تب كني شب خونه ماماني خوابيديم.

روز بعد هم خيلي بي حال بودي. تا غروب كه خاله ها اومدن و بردنت براي سرم بعدي. من اصلا دل نداشتم بيام براي سرم زدنت به خاطر همين خاله ها زحمت كشيدن.وقتي مي رفتي گريه مي كردي فاطمه بهت مي گفت آجي جون گريه نكن من غصه مي خورم بهش گفتي الان غصه نخور وقتي سرم زدم غصه بخور.

بعد از زدن سرم آوردنت خونه آروم تر از ديشب بودي اما بازم خيلي نغ زدي . منم كه حساس دلم ريش شد تا اين سرم تموم شد. بعد از سرم يه چرت زدي و سرحال شدي با خاله اعظم اومديم خونشون بعد بابايي اومد دنبالمون و رفتيم خونه عمع تا مادر جون ببينتت آخه بنده خدا خيلي نگرانت بود اونجا از بس شيطوني كردي محسن عمه مي گفت اين مريضه!!!!!!!!!!!!

 شب ساعت 2 بود خوابيدي منم تا 3 صبر كردم كه يه وقت تب نكني بعد خوابيدم . امروز هم تقريبا خوب بودي اما صورتت خيلي كوچولو شده.

خدانكنه هيچ بچه اي مريض بشه توي اين چند روز خيلي اذيت شدي من و بابايي هم خيلي نگرانت بوديم انشالله كه توي اين چند روز آينده كاملا خوب بشي تا ما هم خيالمون راحت بشه.

همش توي اين روزا به فكر حوري  بودم و پيش خودم مي گفتم يعني چي مي كشيد. اين بچه ي مريض رو 5 سال لاي پر قو نگهش داشت و يكباره روي دستاي خودش از دستش داد.

خدايا خودت كمكش كن و صبرش بده.

خدايا هيچ بچه اي مرض نشه و هيچ پدر و مادري داغ اولادش رو نبينه.

                          انشالله

پسندها (1)

نظرات (0)