محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره

فندق مامان حسام کوچولو

يلدا

             ماماني سلام عزيزم امسال برات خيلي برنامه داشتم مي خواستم برات يه شب يلدايي 3 نفره اما خاطره انگيز بسازم. اما نشد. محمد پارسا با پروازش همه چي رو خراب كرد اصلا دل و دماغ انجام اين كارها رو نداشتم. ببخش انشالله سال ديگه جبران مي كنم. راستي ماماني و بابا جون شكري امروز ظهر رفتن كربلا. 1دقيقه يه شب معمولي رو به يلدا تبديل مي كنه. عمرتون سرشار از اين دقيقه ها             ...
1 دی 1392

باباجي كجايي!!!!!!!!

حبه ي انگورم داريم روزاي پاياني ماه محرم رو سپري مي كنيم.اما يه چيزايي رو دوست دارم برات بنويسم. هر سال باباجي و مادر روز عاشورا آبگوشت نذري مي دادن. و از چند روز قبل گوسفند تهيه مي كردن و وسايل آبگوشت رو مي خريدن و تا ظهر عاشورا نگران اين نذري و پذيرايي از مهمونا بودن. و بعد از رفتن مهمونا هنوز ما جمع و جور و جارو نكرده بوديم كه باباجي مي گفت سر صدا نكنيد من مي خوام بخوابم و اگرم صداي كسي در ميومد بيدار مي شد و مي گفت نزاشتيد بخوام .مي خواست با چرتي كه مي زنه خستگي و دلهره ي اين چند روزه رو از تنش بيرون بكنه. اما... برات بگم از امسال: امسال با اومدن ماه محرم بيشتر از هميشه دلمون براي باباجي تنگ شد و جاي...
11 آذر 1392

جشن كوچك گودباي ماي بي بي

عزيز دلم بالاخره تو هم با ماي بي بي خداحافظي كردي. فكر مي كردم با درجه بالاي شيطنتي كه داشتي خيلي اذيت بشم. اما خوشبختانه خيلــــــــــــــي با ما همكاري كردي. و بدون اينكه جايي رو نجس كني يا مشكلي برام پيش بياري دستشويي ت رو گفتي. فقط اولين باري كه مي خواستيpp بكني يه كم اذيت شدم . البته بماند كه ماماني و خاله ها خيلي كمكمون كردن دستشون درد نكنه .  منم يه روز برات يه جشن كوچولو ترتيب دادم با كيك مامان پز. تو هم عاشق اين طور جشن ا هستي. خودت ماي بي بي  رو دستت گرفته بودي و تكون مي دادي و مي گفتي ماي بي بي خداحافظي . الهي قربونت برم صبحا كه براي نماز بيدار مي شيم شما رو هم مي بريم دستشويي بدون اينكه نغ ب...
30 آبان 1392
13065 0 29 ادامه مطلب

روزانه ي مرد كوچك

خوشگلم حسابي شيرين زبوني مي كني و با همين نمكت دل همه رو بردي. چند روز پيش اومدي تو بغلم و بهم مي گي مامان جون مي گم بله. چرا متين آقا(پسر برادرم كه 3 ماه از خودش كوچكتره) به من مي گه حسامي منم بهش مي گم متيني . اول يه كم فكر كردم كه چه جوابي بدم بعد خنده م گرفت و گفتم هر چي دوست داري بهش بگو. علاوه بر پاييزه و پاييزه خيلي شعر ديگه ياد گرفتي . مثل عروسك قشنگ من،آقا پليسه و...   وقتي شعر عروسك رو مي خوني به چشما تو باز كن كه مي رسي دستت رو مي زاري روي چشمات و مي گي چشماش اينه. ديشب داشتيم توي ماشين روضه گوش مي داديم مداح مي گفت حسين حسين.با يه عالمه خشونت گفتي نگو حسين حسين بگو عمو حسين. (آخه خودشم...
21 آبان 1392

تولد قند عسلم

عزيزم امروز يه روز قشنگ براي هر 3 نفرمون بود. اول اينكه مادر جون آنژي كردن و به سلامت به خونه اومدن و دوم اينكه تولد نفسم بود.                                        خوشگلم امسال به خاطر عزيزاي از دست رفتمون نشد مثل پارسال برات تولد مفصل بگيرم. فقط يه تولد كوشولو برات گرفتم تا بدوني كه توي سخت ترين روزاي زندگي مون هم شيرين ترين روزها رو از ياد نمي بريم. يادش به خير 18 مهر سال 90 توي اين ساعات داشتم درد مي كشيدم. چه سخت بود اما 20 دقيقه به 10 شب برام شد قشنگ ترين ساعت زندگيم. ...
20 آبان 1392

عكساي كربلا

خوشگل من اين عكسا خيلي وقته حاضر شدن اما نمي دونم چرا امروز كه روز اول ماه محرم هست اين عكسا رو گذاشتم توي وبلاگت.                                           محرم آمد و ماه عزا شد                                           مه جانبازی خون خدا شد     ...
20 آبان 1392

پروژه ي عظيم ماي بي بي

نفسم الان دقيقا يك هفته ست كه با ماي بي بي خداحافظي كردي . روز اول هر يك ربع مي بردمت دستشويي روز دوم هر نيم ساعت.  توي اين دو روز خيلي خوب بودي . يه وقتايي هم گازشو مي گرفتي و مي پريدي به سمت دستشويي بدون اينكه من بهت بگم.اما روز سوم تركوندي و چند بار نم دادي . هربار كه دستشويي مي بردمت يه خوراكي بهت جايزه مي دادم برات يه دست لباس جايزه خريدم ماماني هم دوچرخه برات خريد. خاله ها برات جايزه مي خريدن تا تو تشويق بشي و دستشويي ت رو بگي . بهت مي گم مامان جون دستشويي داري بگو خيلي شفاف و واضح مي گي نمي گم . تا سه شنبه خونه ماماني بوديم شب اومديم خونمون چهارشنبه كه رفتيم خونه ماماني تب كردي.ماماني برام آش پخته بود از نگ...
5 آبان 1392