محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره

فندق مامان حسام کوچولو

تولد قند عسلم

عزيزم امروز يه روز قشنگ براي هر 3 نفرمون بود. اول اينكه مادر جون آنژي كردن و به سلامت به خونه اومدن و دوم اينكه تولد نفسم بود.                                        خوشگلم امسال به خاطر عزيزاي از دست رفتمون نشد مثل پارسال برات تولد مفصل بگيرم. فقط يه تولد كوشولو برات گرفتم تا بدوني كه توي سخت ترين روزاي زندگي مون هم شيرين ترين روزها رو از ياد نمي بريم. يادش به خير 18 مهر سال 90 توي اين ساعات داشتم درد مي كشيدم. چه سخت بود اما 20 دقيقه به 10 شب برام شد قشنگ ترين ساعت زندگيم. ...
20 آبان 1392

عكساي كربلا

خوشگل من اين عكسا خيلي وقته حاضر شدن اما نمي دونم چرا امروز كه روز اول ماه محرم هست اين عكسا رو گذاشتم توي وبلاگت.                                           محرم آمد و ماه عزا شد                                           مه جانبازی خون خدا شد     ...
20 آبان 1392

پروژه ي عظيم ماي بي بي

نفسم الان دقيقا يك هفته ست كه با ماي بي بي خداحافظي كردي . روز اول هر يك ربع مي بردمت دستشويي روز دوم هر نيم ساعت.  توي اين دو روز خيلي خوب بودي . يه وقتايي هم گازشو مي گرفتي و مي پريدي به سمت دستشويي بدون اينكه من بهت بگم.اما روز سوم تركوندي و چند بار نم دادي . هربار كه دستشويي مي بردمت يه خوراكي بهت جايزه مي دادم برات يه دست لباس جايزه خريدم ماماني هم دوچرخه برات خريد. خاله ها برات جايزه مي خريدن تا تو تشويق بشي و دستشويي ت رو بگي . بهت مي گم مامان جون دستشويي داري بگو خيلي شفاف و واضح مي گي نمي گم . تا سه شنبه خونه ماماني بوديم شب اومديم خونمون چهارشنبه كه رفتيم خونه ماماني تب كردي.ماماني برام آش پخته بود از نگ...
5 آبان 1392

سفرنامه ي كربلا

نفسم،عزيزم و همه ي دوستاي گلم سلام                      بالاخره فرصت كردم تا بيام و گزارش هفته ي اخير رو براتون بنويسم.خيـــــــــــــــــــــــلي خوش گذشت من اصلا فكر نمي كردم تا اين حد به همه مون خوش بگذره. البته كنارش يه ناخوشي هايي هم بود از جمله مريضي حسام و متين،جاي خالي آقاي تميم،هر جا مي رفتيم ياد دفعه ي قبل مي افتاديم كه با باباجي اومده بوديم و...... اما در كل خوب بود. چه شيطوني هايي تو و متين مي كرديد. يه گارسون توي نجف بود خيلي بد اخلاق بود وقتي مي ديديش بهش مي گفتي عمر سلام.(باور كنيد من يادش نداده ...
26 مهر 1392

گودباي ماي بي بي

عزيزم بالاخره روزايي كه ازشون مي ترسيدم دارن مي رسن. من حاضرم روزي چند بار ماي بي بي تو عوض كنم اما دشوارياي از ماي بي بي گرفتنت رو نكشم. خيلي سخته.اما چكار كنم چاره اي نيست. و ما قراره از فردا بريم خونه ماماني براي اجراي اين پروژه ي عظيم. دوستاي گلم ما يه چند روزي نيستيم برامون دعا كنيد تا موفق بشيم.                                                 متين گلم در سفر...
26 مهر 1392

مادر جون مريضه

پسر گلم خبر خوبي برات ندارم. متاسفانه مادر جون مريضه . قلبش خوب كار نمي كنه 5 روز توي بيمارستانه. تو هم همش دلت هواشو مي كنه و مي گي: مامان ييريم(بريم) قاقر(مادر). منم كه دلم نمياد نگرانت كنم فقط مي گم نه  نميشه. ديروز بابا بهت مي گه مادر مريضه . زنگ زديم باهاش حرف بزني بون اينكه سلام كني با يه عاله غصه مي گي قاقر چي شدي؟ باباي هم از كربلا كه اومديم هنوز خوب نشده شما هم همين طور . بابايي دكتر نرفته اما گل پسرم رو برديم. دكتر مي گه براي هواي اونجاست كم كم خوب مي شي انشالله دوستاي گلم از شما هم مي خوام براي سلامتي مادرشوهرم دعا كنيد. ...
14 مهر 1392

ما اومديم

سلام به همه ي دوستاي عزيزم ممنون از ابراز احساساتتون  باور كنيد به همتون دعا كردم سر فرصت ميام از همه چي مي گم.توي كربلا با گوشي م مي اومدم و نظراتتون رو چك مي كردم. انشالله كه قسمت خودتون بشه.   ...
8 مهر 1392

يه سفر معنوي

                              السلام عليك يا ابا عبدلله الحسين    سلام به همه دوستاي گلم ما يه سفر معنوي برامون پيش اومده انشالله يك شنبه راهي كربلا هستيم مطمئن باشيد براي تك تك تون دعا مي كنم . شما هم منت بزاريد و دعاي خيرتون رو بدرقه ي راهمون كنيد.                                            &n...
30 شهريور 1392

شيطنت

خوشگل من ديروز ماماني و باباجون شكري همراه با خاله اعظم و آجي ماجيا رفتن مشهد خوش به سعادتشون. اين اولين سفريه كه خاله داره تنها بدون عمو ميره مخصوصا اينكه آخرين سفرش با عمو هم با عمو مشهد بوده. خدايا بهشون كمك كن. حالا برات بگم از دسته گلات. ديروز خيلي بهونه شونو مي گرفتي. نزديك ظهر كه داشتم برنج دم مي كردم دستتو زدي به قابلمه و يه كم سوخت . گريه مي كردي و براي همشون تعريف مي كردي. بعد از ظهر هم خاله فاطي و داداشا اومدن خونمون. كنار تلوزيون داشتي مي دويدي كه پات خورد به دستمال كاغذي و لوپت رفت توي ميز و سياه شد . بازم گريه كردي اما چون خاله و داداشا اينجا بودن زودتر يادت رفت. شب هم چون شب ميلاد امام رضا بود ...
26 شهريور 1392